سلام ...
صدا گنگ حسن را شنيدم و نشنيدم . گفتم چرا نمي خوني ؟ مومن خدا يه زيارتي ، يه دعايي ! دلمون پوسيد !
پس از چند لحظه آواي محزونش در فضاي خاكستري اتاق در مركز تحقيقاتي پيچيد . دلم مي خواست همه باشند . مثل شبهاي عمليات ... عليرضا كنارم نشست و سرم را روي پايش گرفت . اميد خيره به حسن در حاليكه به سختي نفس مي كشيد لبخند كمرنگي به لب داشت . اميد و ناصر سر در آغوش يكديگر بي صدا مي گريستند . بغض آلود گفتم قفس تنگه عليرضا!
صداي عليرضا مثل آب جاري شد .