• وبلاگ : روايــت فجـــر
  • يادداشت : فرزندان خميني (ره) جلوه مي كنند
  • نظرات : 7 خصوصي ، 13 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منصور ايماني 

    از تو به يك اشاره از ما به سر دويدن
    از آن روز در آن تابستان داغ، هجده سال است كه مي گذرد. غروب بود و خوزستان و خونابه خورشيد و زمين. زخمي تر از هميشه، به زير مركبهاي آهنين افتاده بود و درد مي كشيد. هوهوي باد، بوي باروت و خون را، با خود مي برد و فرياد خمپاره ها و موشكها، در تن كوفته آسمان فرو مي رفت و كم كم خاموش مي شد. ديگر از هياهوي جنگ، از انفجار توپهاي ناگهاني و از باران تكه هاي آهن خبري نبود. تنها هر از گاهي، صفير تركشي بي نفس يا صداي گلوله اي بي رمق، پوست تاول زده هوا را مي خراشيد و به زمين مي افتاد. طبل جنگ، خاموش افتاده بود و انبوه انگشتهاي مصمم، هيچ ماشه اي را نمي چكاند، خشابهاي خالي، به جاي گلوله، غصه مي خوردند و لوله تفنگ، به جاي روبرو، خود را از درون نشانه گرفته بود.
    آن تابستان، آن روز و آن غروب آيا يادت هست؟ روي خاكريز نشسته بودي و خورشيد آخرين روز جنگ را بدرقه مي كردي. كاسه چشمت، در خونابه شفق غوطه مي خورد و تو در كوچه هاي جماران، مي دويدي تا آن جام ناگزير را، به التماس ولابه، از امام بگيري و لاجرعه سربكشي. گريه مي كردي و از دور فرياد مي زدي: «اماما! بگذار به جاي تو، نه يك جام، كه صد سبوي لبالب از شرنگ را بنوشيم، اما غمت را نبينيم. اماما! ساقي تويي، پس بگذار دردي كش رنجهايت ما باشيم» روي خاكريز نشسته بودي، ولي راه دراز جبهه تا جماران را مي رفتي و مي آمدي. بي قرار بودي؛ گاه مي دويدي، گاه مي نشستي. و لحظه اي بعد، چفيه را روي چشمهايت مي گذاشتي و گلاب مي گرفتي. روي سنگرت، پرچم سبز «يا حسين(ع)» در باد مي جنبيد و سينه مي زد. نگاهي به جانب كربلا كردي و گريه ات گرفت كه چرا كبوترهاي خونين، دسته دسته به آنجا رسيده اند و تو جا مانده اي؟ گريه ات به زمزمه نشست و باد زمزمه ات را به جماران برد: «اماما! تا كربلا يك ياحسين مانده، تا آنجا راهي نيست. اين همه سال به اميد باز كردن همين راه جنگيده ايم. بگذار امروز را هم بجنگيم و پرچم سبز گنبدش را برايت هديه بياوريم! اماما! اذن ميدان بده!» اما؛ آن چيزي كه كشتي دل طوفان زده تو را به ساحل آرامش و اطمينان مي رساند، درايت معمار پيرانقلاب بود و مي دانستي او مي داند و مي فهمد.