سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام خامنه‌ای: با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوّۀ الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند. (13 دی 1398)
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
جانم فدای امام خامنه‌ای
امیر عباس
فکر می‏ کنم کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و با امید زندگی می ‏کنم.
اخبار مرتبط با امام خامنه‌ای
جدیدترین خبرها
خبرهای برتر
خبرهای پربازدید
خبرهای برگزیده

خیلی زود فکری به خاطرم رسید. به اتاق مسئول پذیرش امداد بسیج رفتم و به او گفتم که خانواده ام با اعزام من مخالفت کرده اند و از او خواستم که پرونده ام را پس بدهد و او با خوش رویی پذیرفت. پرونده را گرفتم و به خانه رفتم. فتوکپی شناسنامه را برداشتم و با یک شیوه ی ابتکاری، 1348 را به 1345 تغییر دادم و سپس از فتوکپی ِ تقلبی، دو فتوکپی گرفتم و آن را در پرونده جا دادم. سپس به خانواده گفتم که با توجه به سن پایین و تخصص امدادگری بناست ما در اهواز باشیم و به مناطق جنگی اعزام نشویم. بدین ترتیب مشکل رضایت نامه هم حل شد. پرونده را دوباره به بسیج تحویل دادم و گفتم که رضایت والدین جلب شده است. از آنجا که هیچ صحبتی در مورد سال تولد نکرده بودم، بنابراین بدون مشکلی نامم در ردیف اعزامی ها قرار گرفت.

روز 2/5/1362 پس از اجتماع در ساختمان بسیج مستضعفین قم، پیاده به قصد زیارت حضرت معصومه (س) به راه افتادیم. خانواده ها هم بودند، البته من از پدر و مادرم خواسته بودم که نیایند و نیامده بودند. قدم به قدم با استقبال - یا بهتر بگویم مشایعت – صمیمی مردم مواجه می شدیم. شربت، شیرینی و شکلات بود که تعارف می شد. مزه ی فداکاری برای اسلام را از همان لحظه که قدردانی مردم را دیدم احساس کردم. خون گاو و گوسفندهایی که مردم قربانی می کردند، روی آسفالت خیابان جوش می خورد. قبلاً دیدن ذبح حیوانات حالم را منقلب می کرد، ولی آن روز دیدن خون برایم تقریباً عادی بود و آن را فقط یک مایع قرمز رنگ می دیدم! حضور در مرکز فوریت های پزشکی کار خودش را کرده بود و از یک نوجوان 14 ساله ی احساساتی نیمه شاعر، یک پزشکیار سنگ دل ساخته بود. خدایا چقدر تغییر کرده بودم. همان طور که به طرف حرم می رفتیم، به خودم می گفتم: شعر و شاعری را بگذار برای وقتی که از جنگ تحمیلی اثری باقی نباشد. وقتی هر روز شهید و مجروح می آورند، سخن از گل و بلبل و فراق یار چه وجهی دارد؟(آن هم تقلیدی! چون آن موقع عمق معانی و رموز کلمات را نمی دانستم و می دانستم که نمی دانم و تقلید می کنم.) به هر حال زیارت حرم مطهر توأم شد با سخن رانی فرمانده سپاه قم (حاج آقا ایرانی) و بعد سوار اتوبوس ها شدیم. در آن زمان خیلی از مسائل را متوجه نمی شدم و سرعت انتقال ذهنم ار بقیه که بزرگ تر از من بودند، کمتر بود و پی در پی از دیگران توضیح می خواستم. مثلاً وقتی اتوبوس ها به طرف تهران حرکت کردند، از دوستان پرسیدم:«مگر جنوب از این طرف است؟» بیچاره ها نمی دانستند بخندند یا پاسخ دهند؟! به هر حال فهمیدم که برای تجهیز و تدارک به پادگان امام حسن(ع) تهران می رویم. دو روز فقط به پوشیدن لباس، تعویض، مراجعه به خیاطی برای تنگ و گشاد کردن لباس ها و بقیه ی مسائل مربوط به آن گذشت. صبح روز سوم به خط شدیم تا کارت شناسایی (موسوم به کارت جنگی) خود را تحویل بگیریم. مسئول مربوط اسامی را می خواند و هر کس برای دریافت کارتش مراجعه می کرد. خیلی زود به اسم من رسید، وقتی به طرف او می رفتم کارت را کنار گذاشت و با اشاره گفت که همان جا بمانم تا بعد. فکر کردم حتماً قضیه ی دست کاری فتوکپی لو رفته است، اما وقتی دیدم که کارت افراد بسیار مسن و نوجوان ها به آنها تحویل داده نمی شود، فهمیدم که بنا دارد از اعزام ما جلوگیری کند.

ادامه دارد.


  + سه شنبه 85/3/23 - 3:24 صبح - نویسنده: امیر عباس
 
فهرست یادداشت های این وبلاگ
 
به نام خداوند جان و خرد
جمهوری اسلامی ایران


روایــت فجـــر


عشق فقط یک کلام

سیّدعلی والسّلام


جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای


مشخصات وبلاگ
دوستان
آخرین یادداشت ها
روزانه
نوای وبلاگ
کلید واژه ها
آرشیو
امروز چهارشنبه 103/2/19
وبلاگ سازمان بسیج مستضعفین basij سایت سازمان بسیج مستضعفین basij پایگاه سازمان بسیج مستضعفین basij
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خبرنامۀ وبلاگ