سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام خامنه‌ای: با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوّۀ الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند. (13 دی 1398)
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
جانم فدای امام خامنه‌ای
امیر عباس
فکر می‏ کنم کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و با امید زندگی می ‏کنم.
اخبار مرتبط با امام خامنه‌ای
جدیدترین خبرها
خبرهای برتر
خبرهای پربازدید
خبرهای برگزیده

مهدی خازنی تا آنجا که یادم می آید بچه تهران بود. 18 – 17 ساله بود. موها و ریش های طلایی با چشمان آبی و خیلی زیبا. وقتی ورزش یا فعالیتی می کرد، به شوخی با مشت ها به سینه می کوبید و می گفت: «ترکش هم به این سینه اثر نمی کنه!».

مقر سر پل ذهاب که بودیم شب ها و سحرهای سردی داشت. آب رودخانه هم 24 ساعته سرد بود و حتی عصر ها زیر نور خورشید به سختی می شد تنی به آب زد. فکر می کردیم اگر کسی صبح موقع وضو گرفتن پایش سربخورد و به رودخانه بیفتد شدیداً مریض می شود. یک روز موقع اذان صبح بود که دیدم مهدی از رودخانه آمد بیرون، با چپیه سر و بدنش را خشک کرد و پرید توی چادر پای چراغ علاءالدین. می لرزید. گفتم :«تیمم می کردی!» با دست اشاره کرد که بروم. دندان هایش از سرما قفل کرده بود. هر که می رسید یک چیزی می گفت: واجب نبود، رفتنت به رودخانه اشکال شرعی داشت، تیمم می کردی و ... . رفتیم صبحگاه برگشتیم و نشستیم سر سفره صبحانه. هنوز انتقادها ادامه داشت. مهدی جواب هیچ کس را نمی داد، اما بچه ها ول کن نبودند. ناگهان زد زیر گریه. درست یادم نیست چی گفت. جملاتی شبیه اینکه بابا ولم کنید، چکارم دارید؟ حالا که رفتم توی آب و می بینید سالم ام! همه سکوت کردند و قضیه تمام شد.

همه ی اینها مربوط می شود به سال 62. عملیات والفجر 4. لشکر 17 علی بن ابی طالب، گردان سیدالشهداء، گروهان یک، دسته یک. در خط الرأس ارتفاعات کانی مانگا یک سنگر سنگی بود. یکی داد زد:«امدادگر! سنگر سنگی را زدند.» دویدم و خودم را به سنگر رساندم. یک گلوله خمپاره 120 خورده بود لب سنگر و هر 4 نفر نیروی داخل آن شهید شده بودند. تقی مولایی در حال قنوت بود. مهدی با همان چهره ی زیبا و لبخندی به لب به من نگاه می کرد. یک ترکش ِ درشت قفسه ی سینه اش را شکافته بود. باور نمی کردم دوستانم شهید شده اند. چند لحظه مات و مبهوت مهدی جان را نگاه کردم. حتی نمی توانستم اشک بریزم. نمی توانستم آنها را مرده فرض کنم. وجودشان را حس می کردم. در دل به شوخی گفتم: مهدی جان! دیدی ترکش این سینه را هم شکافت؟ مهدی زل زده بود به من و می خندید. زنده تر از همیشه. نتوانستم نگاهش را تحمل کنم. از سنگر زدم بیرون و یک دل سیر گریه کردم.


  + چهارشنبه 85/7/26 - 12:0 عصر - نویسنده: امیر عباس
مشارکت در بحث ()
 
فهرست یادداشت های این وبلاگ
 
به نام خداوند جان و خرد
جمهوری اسلامی ایران


روایــت فجـــر


عشق فقط یک کلام

سیّدعلی والسّلام


جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای


مشخصات وبلاگ
دوستان
آخرین یادداشت ها
روزانه
نوای وبلاگ
کلید واژه ها
آرشیو
امروز جمعه 103/2/14
وبلاگ سازمان بسیج مستضعفین basij سایت سازمان بسیج مستضعفین basij پایگاه سازمان بسیج مستضعفین basij
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خبرنامۀ وبلاگ