فلسفهی تبدیل گردان به گروهان، موقعیت ویژهی جزیره مجنون جنوبی بود. ضمناً در این حالت میزان تلفات پایین میآمد. مسئلهی دیگر هنگام سال تحویل و ایام نوروز بود. سردار شهید کلهر می خواست تعداد بیشتری از رزمندگان عید را در کنار خانواده باشند. ما ایرانیها مشغول هر کاری و در هر جای دنیا که باشیم، دوست داریم عید را در کنار خانواده بگذرانیم. آن سال هم تعداد زیادی از رزمندگان که در پشت خط و در مقرها مستقر بودند، میگفتند که اگر با ما کاری ندارید برویم عید را در کنار خانواده باشیم. حضرت امام خمینی(ره) در سخنانی با توجه به اهمیت حفظ جزایر مجنون، فرمودند که رزمندگان ما امسال عید را در جبهه می مانند. همین جمله کافی بود تا دیگر کسی حاضر نباشد به مرخصی برود.
به هر حال حرکت کردیم و به ابتدای هور رسیدیم. منطقهای که به آن پشت دژ می گفتند. خاکریزهای بلندی که سنگرهای مختلف در آن ساخته شده بود. پتو گرفتیم و شب را در آنجا سپری کردیم. برای نخستین بار بود که میدیدم هواپیماها بمباران منور می گفتند. بمبها خوشهای بود و مانند چلچراغ مدت زمانی بیش از خمپارهها و بمب های منور در هوا روشن می ماندند. اینجا منطقهای بود که دشمن برای نخستین بار از بمبهای شیمیایی به صورت گسترده استفاده کرد. نیروها به خوبی برای مقابله با حملات شیمیایی توجیه شده بودند. تمرین کرده بودند که ماسکها را در کمتر از 9 ثانیه بیرون آورند و به صورت بزنند. بادگیرهای پلاستیکی برای جلوگیری از رسیدن عوامل شیمیایی همیشه روی لباس ها پوشیده میشد.
گریز: زندگی روی خاک زیبا بود. روی خاک قدم میزدی، روی خاک مینشستی، روی خاک میخوابیدی و روی خاک سجده میکردی. بوی نم ِ هور. بوی خاک، طبیعت زیبای جزیره، آب و نی و پرندگان زیبا. پلهای شناور ابداعی رزمندگان. رفت و آمد و شور و هیجان. هر از چند گاهی نوای آهنگران که از یکی از خودروها به گوش میرسید. شوخی بچهها. تعارفات و تکه کلامها که همه یک جوری با نام خدا آمیخته بود. می گفتی: خسته نباشی برادر! می گفت: کار برای خدا که خستگی ندارد! می گفتی: برادر شما میدانی تا کی بناست اینجا بمانیم؟ می گفت: بله ، این که سوال ندارد اخوی، تا هر وقت خدا بخواهد! میدیدی یک نفر با عجله و دوان دوان می آید و می گوید: دو نفر داوطلب می خواهم برای یک کاری که خدا خوشش بیاید. سه چهار نفر که با او میرفتند بقیه میدیدند مشکل حل شده منصرف می شدند. میگفت: خوب حالا بنشیند اینجا. همه می نشستند. چپیهاش را باز میکرد و سه تا کمپوت میافتاد روی خاک. با سرنیزه بازشان می کرد و می گفت: گفتم دو نفر حالا اشکالی ندارد با هم می خوریم. تو میگفتی: این بود کار برای خدا. می گفت: بله اخوی، شک داری؟ بخور بانشاط بشوی، برای خدا خوب بجنگی! و خودش نمیخورد. می گفت: هنوز سهمیهها را نداده اند. تا نیم ساعت دیگر کمپوتها را پخش میکنند. و بعد متوجه می شدی که سهمیه خودش و دو دوست دیگر را قبلاً گرفته و خواسته اند ایثار کنند. میتوانید تجسم کنید که خوردن کمپوت گیلاس در آن فضا چه لذتی داشت؟ لعنت به تو! چرا نامش به یادت نمانده؟!
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای