من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم
از آنجا که پرواز، یعنی خدا سرانجام و آغاز، یعنی خدا*
چهارده سالم تمام نشده بود که عازم جبهه شدم. در جنگ به بلوغ جسمی رسیدم. اگر به کمال بلوغ عقلی هم می رسیدم اکنون در میان شما نبودم و کسی می بایست سرگذشتم را روایت کند. اما هر چه دارم از آن دوران دارم. همه ی زندگی ام را مدیون چند صباحی هستم که در میان رزمندگان گذراندم. مثل یک دوربین که از تصاویر چیزی نمی فهمد، خاطراتی را در ذهن ثبت کرده ام. دلم می خواهد همه چیز را همان گونه که اتفاق افتاده شرح دهم. نه کمتر و نه بیشتر. تلاش می کنم از قالب های هنری هم بهره بگیرم، تا خدا چه بخواهد؟!
امیدوارم اینجا به دکّانی برای خودنمایی تبدیل نشود. از خدا می خواهم که توفیق دهد هر چه در این وبلاگ می نویسم خالصانه باشد و فقط برای رضای خودش بنویسم. از خدا می خواهم کوتاهی هایم را در این سال ها ببخشد. نمی خواهم مثل بعضی ها فقط در غم آن دوران مویه کنم و همه چیز را از دست رفته بدانم. خدا را شکر که ماندیم و این روزها را دیدیم. ماندیم و پیش رفت کشور را به چشم خود دیدیم. ماندیم و اعتلای نظام جمهوری اسلامی را شاهد بودیم. ماندیم و ذلت دشمنان و تحقق فرمایش حضرت امام خمینی (ره) را دیدیم که فرمودند:«امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.»
اما چاره ای نیست جز اینکه به یاد بیاورم کلید در دست خودم بود و گمش کردم. می توانستم به جمع شهدا بپیوندم و قصور کردم. چرا و چگونه اش بماند برای بعد.
اکنون از خدا می خواهم که توفیق شهادت را به این روسیاه عنایت کند. امیدوارم خدا توفیق دهد در باقی عمر خدایی بیندیشم و خدایی زندگی کنم. شما هم دعا کنید.
نمی خواهم مشخصات کامل خود را بگذارم. اما ممکن است عکس هایی از آن دوران بگذارم. ممکن است دوستان قدیم بنده را بشناسند. خواهشم این است که به عنوان یک هم رزم رازدار باشند. کسان دیگری هم اگر شناختند یا حدس زدند لطفاً همراهی کنند. بگذارید همین طوری ناشناخته حال کنیم.
*. دو بیت ابتدای مطلب از: علیرضا قزوه.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای