اشاره: این مطلب ادامه ی مقر انرژی اتمی، و به نوعی ادامه ی مطلب نخستین اعزام است.
مسئول بهداری لشکر برادر پاسدار سید محمد علوی1 بود. قدی نسبتاً کوتاه داشت و در نگاه اول چیزی که در ظاهرش نمی شد دید، فرماندهی بود. همیشه لبخندی به لب داشت و زیاد مزاح می کرد. در عین حال وقار و نفوذ کلام عجیبی داشت و از همین رو همیشه در نظرم یک فرمانده تمام عیار بود. فرمانده ای که در عین خودمانی بودن با نیروها جَذَبه و جَذْبه ای خاص داشت. معاون واحد بهداری هم یک برادر بسیجی بود به نام آقای خلیفه ای.
همه چیز مقر و نیروها برایم جالب بود و می خواستم همه چیز را حس کنم. رفتارم برای دوستان عجیب بود. مثلاً وقتی به مقر ادوات می رفتم و از تانک ها و نفربرها عکس می گرفتم و یادداشت برمی داشتم، مرا ندید بدید می دانستند و می گفتند:«بابا اینها همیشه اینجاست!»
یک از روزهای اول حضور در مقر، موقع نماز ظهر به جای رفتن به نمازخانه، در مقر به گردش پرداختم. (چون به تکلیف نرسیده بودم گاهی به نماز نمی رفتم). تماشای همه چیز برایم لذت بخش بود. کوچه پس کوچه های بین کانتینرها، بندهای لباس، زمین های بازی، پارکینگ ادوات با تانک ها و نفربرهای پهلو به پهلوی هم، توپ های ضد هوایی و ... . در همان حال حس کردم که کسی تعقیبم می کند یا از داخل یکی از کانتینرها مرا زیر نظر دارد. آن موقع ها حس ششم نسبتاً خوبی داشتم و آن را جدی می گرفتم. بعد از ناهار برای گرفتن وضو و خواندن نماز ظهر و عصر از کانتینر بیرون رفتم. برادر خلیفه ای همراهم شد. در راه از جهاد و فلسفه اش پرسید و من هم مثل یک دانش آموز در امتحان شفاهی، پاسخ می دادم. مسیر سؤال ها و بحث به نماز چرخید و اینکه همه ی مجاهدت ها به خاطر نماز است و باید به بهترین شکل اقامه شود. بعد جمله ای گفت که بازتابش در ذهنم این بود که نماز جماعت در جبهه واجب است! خواستم بگویم که من از شما تقلید نمی کنم، اما دیدم بی ادبی است. گفتم:«چرا امروز ظهر مرا تعقیب می کردید؟» گفت :«من را به جای برادر خودت بدان و مطمئن باش که من هم همین طور فکر می کنم.» بعد پرسید:«تسبیح داری؟» فکر کردم می خواهد به امانت بگیرد؛ گفتم که نه من اصلاً تسبیح دست نمی گیرم. دست در جیب خود کرد و یک تسبیح نو بیرون آورد و به من داد. از رفتارش فهمیدم که هدیه است. وقتی تشکر کردم گفت:«قابلی ندارد، مال تبلیغات است.» ...
روزها می گذشت و نیروها عملاً بی کار بودند. البته ساعات به نحوی پر می شد. از مطالعه و نامه نگاری و بازی گرفته تا دعا و نیایش و تلاوت. برادر خلیفه ای هر وقت مرا در جمع می دید می گفت:«این امیر یک دقیقه هم آرامش ندارد». به جز محبت، معلوم بود که این جمله پیام دیگری هم داشت. شلوغی من توی ذوق می زد و خودم این را نمی دانستم. حدود یک ماه که از بودنمان در مقر انرژی اتمی گذشت، یک روز برادر علوی مسئول بهداری لشکر آمد و گفت:«از امروز برو به اتاق تعاون و همان جا ساکن شو!». منظورش بخش تعاون از واحد بهداری لشکر بود. در این بخش امانات رزمندگان و ساک هایشان تحویل گرفته می شد و فهرست مشخصات و شماره پلاک های نیروها ثبت می شد. به همین راحتی داخل کادر و مسئولین شده بودم. به همین دلیل و به این خاطر که از بی کاری درمی آمدم خوش حال شدم. مسئولیت ثبت مشخصات به من سپرده شد. کسی که مسئول تعاون بود می گفت:«فکر نکن پارتی بازی شده ها، چون همیشه خودکار و کاغذ دستت گرفتی، گفتند از این دیوانه کس بهتری پیدا نمی شود فهرست ها را مرتب کند!»
همه ی نیروهای امدادگر ساک ها را تحویل دادند و یک کوله پشتی ساده تحویل گرفتند. بعد هم همه پلاگ گرفتند و به گردن آویختند. به زودی معلوم شد که نیروهای امدادگر و بهداشت ِ واحد بهداری لشکر، به منطقه ای در غرب منتقل می شوند. البته به جز کسانی که در مقر مسئولیتی به عهده داشتند، مثل من! تازه فهمیدم که قضیه چیست! با خود فکر کردم که من این همه آموزش ندیده ام که حالا نگهبانی ساک های مردم(؟) را بدهم. می روم به آقای علوی می گویم که این مسئولیت مال خودتان، به هر کس که می خواهید بدهید، چون من هم می خواهم اعزام شوم. پاورقی: 1- برادر پاسدار سید محمد علوی در تاریخ 7/12/1362 در سن 22 سالگی و در عملیات پیروزمندانه ی خیبر به شهادت رسید.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای