عملیات ایذایی «عاشورای دو» بود. لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) به تنهایی و با استعداد دو گردان وارد عمل شده بود. گردان امام سجاد (ع) زودتر با دشمن درگیر شد. یکی از اولین نیروهایی که به بالای تپه رسید، بر اثر تلهء انفجاری فوگاز (مواد آتش زا) بیشتر نقاط بدنش آتش گرفت و در همان حال به سمت پایین تپه شروع به دویدن کرد.
رزمندهء مظلوم فریاد های دل خراشی می زد. گاهی «یا زهرا» می گفت، گاهی «یا حسین» و گاهی مهدی فاطمه (عج) را صدا می زد. در میان این ذکرها یکی دو بار هم فریاد زد:«نامردها سوختم!»
چون عملیات ایذایی (به قصد ضربه زدن به دشمن) بود، صبح می بایست تپه های فتح شده را رها می کردیم و به خطوط پدافندی قبلی بازمی گشتیم. در مسیر بازگشت پیکر مطهر شهیدی را دیدم که کولهء موشک های آرپی جی ای که بر پشت داشت آتش گرفته بود، و نیمی از بدنش سوخته بود و از گوشت و استخوان کمرش، هنوز دود بلند می شد.
صحنهء دیگر اینکه به هنگام بازگشت نیروهای عملیات کننده، نیروهای عراقی پیکر یکی از شهدا را که لباس فرم سپاه پاسداران پوشیده بود به آتش کشیدند و پیکر این شهید مطهر در عملیات های بعدی به عقب منتقل شد.
در هنگام بازگشت یک گلوله خمپاره 81 در نزدیکی من فرود آمد و به جز یکی دو ترکش ریز، موج آن نیز نصیبم شد و به شدت گیج شدم و سردرد وحشتناکی گرفتم. از این رو مسیر بازگشت را اشتباه کردم و با دستی که محکم روی سر گذاشته بودم تا از درد آن بکاهم (حواسم نبود که روی سرم کلاه کاسک است) با سرعت به وسط میدان مین دویدم. وقتی به خود آمدم دیدم که دور تا دورم پر از مین است. دشمن هم به روی تپه رسیده بود و تیراندازی را شروع کرده بود. در همان حال که با سرعت می دویدم، فقط زیر پایم را نگاه می کردم. در همین حال یکی از نیروهای گردان امام سجاد (ع) را دیدم که روی مین رفته بود و پایش از بالای زانو قطع شده بود. بند پوتین پای دیگر خود را بیرون آورده بود، بالاتر از محل قطع شده گره زده بود و دو طرف بند پوتین را با فشار می کشید و دیگر توان نداشت. مرا که دید گفت:«بیا من را ببر عقب.» من هم جثهء کوچکی داشتم و توان جا به جایی او را نداشتم ، و هم موج گرفتگی و ضعف شدید و تشنگی بیش از حد موقعیت خودم را به خطر انداخته بود و در هر حال با سختی و تلو تلو خوردن راه خودم را می رفتم.
به او گفتم که کمک خواهم آورد و او سری تکان داد. پشت میدان مین به بچه ها رسیدم. یکی از پیک های گردان امام سجاد(ع) با کلاش تیراندازی هوایی می کرد و بچه ها را تشویق می کرد که مهمات را با خود به عقب ببرند تا به دست دشمن نیفتد. وقتی ماجرا را گفتم، به من گفتند تو برو عقب نیروهای تعاون لشکر اینجا هستند. البته ظاهرا فرصتی نبود و عراقی ها منطقه را زیر آتش گرفته بودند.
بعدها شنیدم که آن مجروح به شهادت رسیده است. یعنی عراقی ها به جای اینکه او را به اسارت بگیرند و به پشت جبهه شان حمل کنند، به او تیر خلاص زده بودند.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای