امروز نمی دانم چطور شد که پیاده راهی جمکران شدیم. من، یکی از بستگان و یک کودک دو و نیم ساله. همین طور بی ریا زدیم به جاده ی خاکی ای که از انتهای شهرک امام خمینی (ره) تا جمکران کشیده شده است. یکی دو خانواده ی دیگر هم با کودکان ریز و درشت در راه بودند. همه خندان و به عشق امام زمانشان. در میانه ی راه تویوتای استیشنی ایستاد و گفت که می تواند ما را سوار کند. خستگی و ضعف بالا گرفته بود و نذری هم در میان نبود و در نتیجه برای پیاده رفتن اجباری نداشتیم، بدم نیامد که سوار شویم، اما نگاهی که به همراهانم کردم، از خودم خجالت کشیدم و گفتم:«نه آقا تشکر، پیاده می رویم!»
راهمان را از جاده به بیابان کج کردیم تا میان بر برویم. دو نفر هم کمی جلوتر از ما همین کار را کردند و حدود 40 متر جلوتر در مسیر ما قرار گرفتند. وقتی جلوتر رفتیم چیز عجیبی دیدم. نگاهم به جای پای آنها افتاد که بر روی خاک و خار و خاشاک و تیغ های بیابان به جا مانده بود. می توانید حدس بزنید؟ آن دو پابرهنه بودند. دو نوجوان عاشق که هر کدام زیر 17 سال سن داشتند. تیزپا بودند و با وجود زن و بچه نمی توانستم خودم را به آنها برسانم و بر پایشان بوسه زنم. اشکی نثار جای پایشان کردم و درودشان گفتم.
در دل گفتم: آقا جان! فدای غصه هایت! تا به کی سرگردان تو باشیم؟ و بعد فکر کردم من که هیچ وقت نیمه ی شعبان را به جمکران نمی رفتم. همیشه می گفتم این روز متعلق به مسافرین است نه ما که همیشه می توانیم مسجد را زیارت کنیم. فکر کردم چگونه این طور بی مقدمه و دیوانه وار راهی مسجد هستیم؟ یادم افتاد که در همین وبلاگ یک سلام الکن به محضر حضرت حجت داشته ام و کرامت آقا شامل حال ما شده است. آن هم به گونه ای که درست هنگام اذان مغرب به مسجد برسیم، نماز را بخوانیم، شام و چای را مهمانش باشیم، درددل و نجوایی کنیم و بازگردیم.
تلاطم دریای جمعیت باعث می شد که بفهمیم عددی نیستیم. از کنار چند دختر خانم که رد می شدیم، یکی به بقیه می گفت:«مواظب باشید، آقا نگاهمان می کند.» گفتم همین یک درس برای امسالم و بلکه برای بقیه ی عمرم کافی است: مواظب باشید آقا نگاهمان می کند!
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای