اشاره: این مطلب ادامه ی پست امداد، و به نوعی ادامه ی مطالب پست امداد، ورود به کادر، مقر انرژی اتمی و نخستین اعزام است.
روزها به همان صورتی که قبلاً گفته شد، یک نواخت می گذشت. شیفت در پست امداد، مطالعه، بازی، شنا در رودخانه و گشت و گذار. گاهی به همان مقر گردان سیدالشهدا (س) سری می زدم. از بهترین گردان های لشکر بود با زبده ترین نیروها. مسئول بهداری آن گردان هم شخصی بود به نام مریزاد؛ پاسدار رسمی بود و هر از چند گاهی برای کاری به پست امداد می آمد. خوش رو و قابل تحمل بود. اصالتاً قمی بود ولی همسرش محلاتی بود و از سپاه محلات اعزام شده بود. لهجه ی شیرین محلاتی هم داشت!
یک روز بدون مقدمه به من گفت:«... می خواهی بیایی گردان سیدالشهدا؟» گفتم که تأیید نمی کنند و تا همین جا هم با زور آمده ام. گفت:«تو فقط بگو دوست داری یا نه؟» گفتم:«معلومه که دوست دارم.» گفت که با بقیه اش کاری نداشته باش و آن روز گذشت. چند روز بعد آمد و با همان لهجه ی شیرین محلاتی گفت:«وسایلت را جمع کن و بیا برویم گردان.» با عجله آماده شدم. مسئول پست امداد هم در جریان بود. برادر خلیفه ای هم که در چنگوله نبود. این خان مهم را بدون کمترین زحمتی پشت سرگذاشتم. یعنی قبل از اینکه زمان حرکت و عملیات و ... فرا برسد و مجبور به ترفند اندیشی باشم، عضو گردان شده بودم. در گردان سیدالشهدا و در چادر بهداری گردان مستقر شدم. یعنی رفتم جزو کادر گردان. احتمالا به دلیل کار بلدی و دیگر به خاطر علاقه ی مریزاد به من بود. مریزاد اکنون در قم است. بازنشسته شده و به قول دوستان مشغول بیزینس است. می توان از خودش پرسید. به هر حال یکی از مهم ترین دوران جبهه ام چند صباحی بود که در کادر بهداری گردان سیدالشهدا بودم. معمولاً شلوغ و حاضر جواب بودم. بارها مریزاد و معاونش به من تذکر دادند که شأن کادر را حفظ کنم و باوقار بیشتری رفتار کنم. اما از یک نوجوان 14-13 ساله چه انتظاری می توان داشت؟
فرمانده گردان هم از سپاه محلات بود. آقای آهنگران. تا آخرین خبر، او را در مسئولیت بنیاد شهید اراک دیده بودم و به هر حال با ترکش های فراوانی که نوش جان کرد از 8 سال دفاع مقدس جان به در برد. یک روز که در چادر نشسته بودم، آمد روی جعبه مهمات های خالی جلو در نشست و سر صحبت را باز کرد. پرسید که نماز شب بلدم و پاسخ من منفی بود. گفت:«دوست داری یاد بگیری؟» گفتم:«ضرر ندارد.» با صبر و حوصله نماز شب را یادم داد و قول گرفت که بین 40 نفر او را به یاد داشته باشم و رفت. فصل جدیدی از هوشیاری من آغاز شد. به زودی سیر مطالعاتی ام به کتاب های استاد مطهری، شهید آیت الله دستغیب و کتاب های سیر و سلوک تغییر کرد. اما همچنان شلوغ بودم و شوخی ها و شلوغ کاری هایم توی ذوق می زد. ظاهراً به مریزاد گفته بودند یا این برادر را هماهنگ کن یا بفرستش برود دسته. یک روز مریزاد با حزن و لطافت خاصی آمد و گفت که می خواهم باهات صحبت کنم. می گفت:«دوست دارم تو را در کادر نگه دارم، ولی با این رفتارت نمی توانم. به من گفته اند که به عنوان امدادگر بفرستمت دسته، نظرت چیست؟» گفتم:«خیلی هم خوب است، می روم دسته.» واقعاً منظور مریزاد را نمی فهمیدم که دارد آخرین فرصت را به من می دهد که در کادر باقی بمانم، اما من خیلی بچه گانه می گفتم که دسته خیلی هم خوب است. مریزاد مثل کسی که چاره ای نداشته باشد، با ناراحتی زیاد گفت:«باشد، آماده شو برو گروهان یک، دسته یک. فرمانده دسته حاج آقا وفایی است.» یک ربع بعد خودم را به فرمانده دسته معرفی کردم.
توجه: لطفاً ادامهی این خاطره را در اینجا مطالعه فرمایید.[لینک]
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای