ای زمین فکه! روز آشکار شدن رازها گواهی بده که حرمت قدمگاه شهیدانمان را پاس داشتیم.
تو با این چشمان ظاهربینت گمان میکنی که دوکوهه اکنون خالی از سکنه است، اما بدان که شهیدان از این پادگان دل نکندهاند؛ و اگر چشم دلت باز بود، شهیدانِ
دو لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) و 27 محمد رسول الله(ص) را میدیدی که دوکوهه را تنها نگذاشته اند.
در طول سفر آقا مهدی با ما بود. اگر چه در سرزمین خیبر و دیگر مناطق، نام او کمتر بر زبانها جاری شد و حتی در فکه که لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) مستقر بود، حتی تصویری از آقا مهدی زینالدین به چشم نمی خورد. اما من در طول سفر و در فکه مهمان آقا مهدی بودم.
این تابلو نوشته حرف آخر را زده است. مشکل از معرفت ماست!
کجایند مردانی که با عشق به لقای پروردگار، به زمین پر از آتش و دودِ نبرد، قدم می گذاشتند؟ کجاست قایقهای روشن و عطر دل انگیز بنزین و دود خاکستری موتورهای قایق و همهمهی رزمندگان؟ کجاست آن شور و هیجان؟
عشق به خداست که سختی ها را آسان می کند؛ آری کار برای خدا خستگی ندارد!
انّ النّفس لامارة بالسّوء الّا ما رحم ربی. خدایا تو خود یاریمان ده!
این جماعت آواره ی کوه شهیداناند. ساحل اروند در چشم زائران، اعتبارش را از رزمندگانی گرفته است که بهترین بندگان خدا بودند و این خاک و آب نقطهی رهایی شان به سوی دوست و آغاز تاختشان علیه دشمنان بود.
خدایا تو را سپاس می گوییم که به دیدگاه شهیدانمان رهنمون شدی. همین جا بنشین برادر و در برابر حق، پیشانیات را بر نیهای مرطوب ساحل اروندرود بگذار و گناهانت را اعتراف کن و از حضرتش توفیق بطلب. آنگاه بکوش تا راه شهیدان را ادامه دهی.
لباس فرم شهید محمد علی جهان آرا در موزهی دفاع مقدس خرمشهر است، اما گمان مبر که جهان آرا زنده نیست و اگر نوجوانان خرمشهری او را نمی شناسند، از عدم حیات مسئولان است. اگر محمد جهان آرا زنده نیست، پس او که در مسجد جامع، با لبانی خندان و چشمانی نگرانِ فرهنگ جامعهی اسلامیمان، به زائران خوش آمد می گفت که بود؟!
آن برادر که خودکار خواست، تو و برادرت «ادیب» همزمان خودکاری بیرون کشیدید و تعارفش کردید؛ و بعد تو گفتی که ما همه مسلح ایم! تو حرف خنده داری نزده بودی و تعجب کردی که چرا خندیدند؟ ما اکنون به همین قلم مسلح ایم و تا آخرین قطرهی خون(!) خواهیم نوشت.
کفشها را از پا بیرون بیاور خواهرم و ساکت باش تا آخرین زمزمههای به معراج رفتگان را بشنوی؟ شنیدی؟ اگر پاسخت منفی است، زیارتت را اعاده کن خواهرم!
ما خود نمی رویم رَوان از قَفای کَس او می بَرَد که ما به کمَند وی اندریم
اینجا مزار شهدای هویزه و زیارتگاه دانشجوی شهید سید حسین علم الهدی و یارانش میباشد. بسیجی، مطیع ولایت است و عهدش را با خون امضا کرده است و این چنین است که از دشمن و اسلحه و تهدیداتش واهمه ندارد.
تو چه می دانی که در برهوت سوزان فکه عطش چه معنایی دارد؟ این را از برادر آذری زبانی بپرس که نتوانسته وعدهاش را به دوستان مجروحش عملی کند و تنهایشان گذاشته تا در غربت سوزان رملهای داغ فکه به سوی دوست پربکشند؛ و تقدیرش این است که هر سال بیاید و روایت کند و بسوزد. او نیک می داند که مخاطبین، هر چه هم ضجه بزنند و اشک بریزند و از خود بیخود شوند، باز معنی عطش را در رملهای داغ فکه نخواهند دانست. بیهوده تلاش نکن برادرم و خواهرم! تو نمیدانی که عطش چیست! فقط به یاد داشته باش که در همین نقطه و در محضر شهیدان، از گناهانت توبه کردی و وعده کردی که سال آینده سبکبار زائر این دیار شوی.
به یاد داشته باش!
پی نوشت: سفر همیشه آموزگار خوبی بوده است. در سفر چند روزهی اخیر در همراهی خواهران دانشجویم دانستم که در هر حال باید بنویسم؛ چرایش بماند برای خودم! مینویسم؛ بدون توجه به حاشیهها و آنچه تا کنون گذشته است و بدون در نظر گرفتن خط و مشی ِ این و آن.
از نظر بازی ما بی خبران حیران اند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند (حافظ)
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای