نکته: همان گونه که عرض شد، با این استقبال ضعیف لازم نمی بینم روایت روزهای نبرد را در وبلاگ درج کنم؛ از این مقطع میگذرم تا به سال تحویل برسم. به یاری خدا به زودی در قالب کتاب خاطره به چاپ خواهد رسید.
بعد از اتمام مأموریت در کانال و آن نبرد جانانه، دسته ی 2 جای ما را گرفت. دستهی ما در سنگرهای اجتماعی مستقر شد. در اینجا فرصتی دست داد تا طبیعت جزیره را بهتر ببینیم. در کنار باران توپ و خمپاره، چشممان به قورباغههای بازیگوش و گوشمان با قورقور شبانهروزیشان آشنا شد. به ویژه شبها، هور حال و هوای عجیبی داشت. اینکه میگویم عجیب، چون توصیفش آسان نیست. فوقالعاده زیبا، توهمآفرین و ابهامآمیز بود. قارپ و قورپ انفجارها، قورقور دستهجمعی قورباغهها، تلألو نور آسمان و ماه در آبِ جزبره (به قول دوستان آذری زبان آیسودا) ، انواع منورها، سر و صدای شلیک تیر از اطراف، رفت و آمد گاه و بی گاه موتور تریل، منظرهی انفجار خمپارهها و پرکشیدن ترکش های سرخ به اطراف، برای یک نوجوان 15 ساله، آن هم بعد از آن نبرد جانانه، بی نهایت جذاب، زیبا و اسرارآمیز بود. این بود که مینشستم به تماشا. هر که مرا می دید می گفت:«بچه بیا برو تو سنگرت، مگر عقل تو کلهات نیست؟ از کانال جان به در بردی حالا میخواهی اینجا ...». فکر میکردند کم سن و سالی باعث این حال عجیب است. مطمئنم اگر اکنون هم در آن فضا قرار بگیرم، دوست دارم بنشینم به تماشا. به هر ترتیب زیبایی منطقه باعث شد دوباره دست به قلم ببرم و یادداشتهایم را ثبت کنم.
روز 30 اسفند رسید. سفرهی هفت سینی آماده نکردیم، اما هرچه سین جنگی به فکرمان می رسید نام میبردیم و میگفتیم باید با اینها سفره بیندازیم. «سرنیزه، سنگر، سربند(پیشانی بند)و ...». در یادداشتهایم آوردهام: حدود سال تحویل (رادیو نداشتیم) دعا را زیر لب زمزمه کردم. جالب اینجاست که ساعت سال تحویل در یادداشت هایم ثبت نشده و جناب خونساری هم فکر می کردند که 22:30 – 22 شب باشد، اما تقویم سال 1363 را که پیدا کردم دیدم سال تحویل ساعت 13:54:06 روز سهشنبه 30 اسفند ماه 1362 بوده است. آنها که باتجربهتر بودند می گفتند هر کاری دارید تا غروب انجام دهید که بعد از آن آتش دشمن شدت می گیرد. دشمن مواقعی که احتمال حمله و پیشروی می داد، به صورت گسترده و سرسام آور آتش می ریخت و میدانست که در ایام جشن و شادی احتمال عملیات رزمندگان اسلام بیشتر است (معمولاً عملیات در ایام شادی انجام می شد تا مردم کشورمان شاد شوند). پیشبینیها درست بود. حدود ساعت 21 بود که خمپاره پشت خمپاره به زمین می خورد. سنگر مانند گهواره تکان میخورد و داخلش پر شده بود از خاک و دود انفجار و بوی باروت، و نفس کشیدن مشکل شده بود. به صورت درازکش مشغول زمزمهی سورهی واقعه شدم. برادران به شوخی می گفتند:«صدام عیدیمان را داد!» خیلی زود خوابم رفت. هنگام نماز صبح بیدار شدم. آتش دشمن نیمه سنگین بود و از آن هجم شب گذشته خبری نبود. یکی از برادران گفت:«من تعجب می کنم که تو چطور خوابیدی؟» فهمیدم که هیچ کس از اطرافیان نتوانسته بخوابد. گفتم:«آتش از کی کم شده؟» گفت که تازه کم شده. برای وضو گرفتن آرام از سنگر خارج شدم. بیاختیار گفتم:«وای!» قابل تصور نبود. منظرهی بیرون عوض شده بود. آن قدر چاله در اطراف اضافه شده بود که انگار به منطقهی دیگری وارد شده بودم. داد زدم:«بچه ها بیایید ببینید چه خبر است!» (شهید) محمد باقر فلسفی نژاد از داخل سنگر فریاد زد:«خواب بودی خیر باشد!» یعنی اینکه به جز تو همه دیدهاند! خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم:«جان باقر بیا ببین چی شده! می دانم ندیدی!» (شهید) فلسفی نژاد گفت:«قربان فیلم بازی کردنت بروم. زود وضو بگیر بیا تا کار دستمان ندادی!» باقر مهربان شده بود. قبل از آمدن به خط زیاد سر به سر من میگذاشت، البته از روی محبت بود، ولی چون سنم ار بقیه کمتر بود، همیشه تلاش میکرد مرا دست بیندازد؛ اما بعد از آن رفتارش توأم با احترام شده بود. مدام مرا تشویق میکرد و میگفت:«بعضی از آنها که خیلی ادعایشان می شد هم در آن شرایط جا زده بودند.» وضعیت نبرد در کانال را میگفت.
حدود ساعت 10 صبح روز اول فروردین 1363 بود که چند کارتن از طرف تبلیغات به عنوان عیدی رسید. به هر نفر یک بسته عیدی دادند. بسته ها از طرف قائم مقام رهبری بود. حاوی مهر و تسبیح، قرآن کوچک، کتاب دعا و یک اسکناس 20 تومانی به عنوان تبرّک(؟) و عیدی. معمولاً در این ایام عیدی و اسکناس تبرّک از حضرت امام(ره) را انتظار داشتیم و من تعجب کردم که چه معنی دارد که قائم مقام رهبری هم همین کار را بکند؟ و شخصاً دلگیر شدم. قرآن و کتاب دعا را برداشتم، اما اسکناس به هیچ وجه برایم حکم تبرّک نداشت و آن را برای خرج کردن میان پول هایم گذاشتم. پایان
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای