نمی دانم همیشه این گونه بوده است یا در سال های اخیر؟ اما مدت هاست که حوزه ی علمیه جایگزینی برای علمای بزرگی که دار فانی را وداع می گویند، معرفی نکرده است. شاید معنای ثلمه ی جبران ناپذیر نیز همین باشد. بر شیعیان و حق جویان فرض است که در کنار عزا و تجلیل از مقام بزرگانی همچون مرحوم آیت الله العظمی تبریزی، با مطالعه و دقت در شرح حال و نوع سلوک ایشان، برای زندگی خود توشه برگیرند و راه به گونه ای بروند که مورد رضایت حضرت حق باشد و در نهایت به نزدیکی به پروردگار – تا حد امکان – منجر شود. در ادامه شرح حال معظم له را می خوانید:
وعده این بود که بحث گذشته را دنبال کنیم ؛ اما واقعیت این است که شواهدی دال بر اینکه میزبانان جلسه ی وبلاگ نویسان در نهاد ریاست جمهوری، به نظر دوستان اهمیت بدهند وجود ندارد. بدتر از آن اینکه حتی دلیلی بر مطالعه ی مطالب وجود ندارد و دریغ از یک کامنت از طرف حضرات در یکی از وبلاگ هایی که در این باره نوشته اند. شاید آقایان شأن خود را اجل از این می دانند که به کامنت نویسی در وبلاگ ها بپردازند و در چنین شرایطی باید به وبلاگ نویس حق بدهند که فکر کند نظرات کاربردی اش، وقتی در وبلاگ قلمی می شود، به باد هوا تبدیل می شود.
فقط دوستان میزبان در نظر داشته باشند که اشتغال در آن نهاد محترم، فی نفسه شأنیتی برای ایشان ایجاد نمی کند ؛ مهم توانایی، تلاش، درایت و استفاده ی صحیح از نظرات و توانمندی دوستان است. نکته ی دیگر اینکه وبلاگ نویسان سوای از نویسندگی در وبلاگ شخصیت حقیقی (علمی، فرهنگی ، هنری و ...) دارند و مبادا دوستان محترم که میزبانی جلسه ی افطار را بر عهده داشتند، ایشان را یک مشت رعایای وبلاگ نویس در نظر بگیرند و همان گونه که یکی از ایشان در جلسه هم گفت، فکر کنند همین که نوشته ی یک وبلاگ نویس را کسی یا کسانی (که بنا به هر علت اکنون در بخش مشاورین جوان مشغول کار اند) می خوانند، بلاگر باید خدا را هم شکر کند و کلاهش را به آسمان نمی دانم چندم بیندازد.
از این رو با پوزش از دوستانی که قصد دنبال کردن بحث را داشتند، عرض می شود که هر گاه فصحت میدان ارادت، از کسانی که توقع می رود ایجاد شد، بحث ادامه خواهد یافت.
فصحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخن گوی، گوی
پیش از اینکه بحث وبلاگ نویسی و ریاست جمهوری را پی بگیرم، به یک مطلب حاشیه ای می پردازم.
ابتدا کسی را که بدون پر کردن فرم ثبت نام وارد جلسه شده بود معرفی می کنم (لطفاً اگر چشمتان شور است این قسمت را نخوانید). این شخص کسی نیست جز محمد امین خواهر زاده ی امیر عباس. هنوز 3 سالش تمام نشده. کسی که با او برخورد می کند و حرف می زند باورش نمی شود که کمتر از 4 سال داشته باشد. مربیان مهدش می گویند که فهمش و نوع توجهش مشابه کودکان 6 ساله است. خانم محدثه می گوید که برخلاف معمول به راحتی با او اخت شده و یک طلبه ی عزیز به موردی اشاره کرده که به این کودک برمی گردد. این برادر گفته است که موبایل یکی از خانم ها زنگ زد و آهنگ توی ده شلمرود (حسنی) پخش شد. اما حقیقت این است که زنگ موبایل آن خانم (خواهر بنده) چیزی نیست جز دعای ربّنا ... ، اما آهنگ حسنی در حافظه ی تلفن ذخیره شده تا محمد امین به دلخواه خود دگمه ها را بزند و موسیقی حسنی را گوش کند. اما متأسفانه این کودک ذکاوتش در حدی نبود که بداند در چنان جلسه ای چنین موسیقی ای نباید پخش شود و دگمه ها را زد و چند ثانیه ای پخش شد و مورد لبخند دوستان و روایت برادرمان قرار گرفت.
به این کودک، به خاطر رفتار نا به جایش نمی توان خرده گرفت، چرا که اقتضای سنش همین است ؛ اما در جمع کسانی بودند که آن قدر ذکاوت نداشتند که حرمت دوستان و مکان و موضوع بحث را پاس بدارند و با برخوردِ [...] خود، حالِ عقلای قوم را گرفتند. حالا خودتان قضاوت کنید چه کسی بچه تر است؟ محمد امین یا آن چند نفر؟
پی نوشت: وبلاگ محمد امین [4105 کلیک]
حرف اول: روی کرد به اینترنت و وبلاگ و مهمتر از آن توجه به وبلاگ نویسان، از طرف نهاد ریاست جمهوری اسلامی، فی نفسه ارزشمند است. دلم می خواهد بحث را همین جا به پایان ببرم و به صورت جدی به مسئله نپردازم، اما موضوع آن همه جدی است که اجازه می خواهم در چند پست به آن بپردازم.ادامه مطلب...
خواسته یا ناخواسته در مورد ژولیس سزار یا همان نویسنده ی وبلاگ یادداشت های امپراطور نوشتم. اخیراً به اصطلاح نامه ای از امیر قادری (؟) که از خود سزار گمنام تر است و البته زبان نوشته به شدت شبیه سزار و همسر سزار است! و تأیید می کند که همه ی اینها نوشته ی یک نفر است، در وبلاگ درج شده تا مثلاً به واقع نمایی داستان های قبلی کمک کند؟!
در قسمتی از این نامه می خوانیم:« میخواهم رازی را در باره او با شما که بهترین دوستان او هستید در میان بگذارم . دانی بارها و بارها گفته بود که : من از جنس آبم . کودک و زاده دریا هستم . پس از مرگ خاک من را قبول نمی کند و پسم می زند . اگر مرا در خاک دفن کنند خیلی زود خاک مرا از خود خواهد راند و از گور بیرونم می اندازد . پس از مرگ باید به دریا سپرده شوم ... و بعد تاکید می کرد که قبل از مرگ به دوستانی که می دانم فرمانم را اجرا خواهند کرد . وصیت می کنم که بعد از مرگ ، سه روز بعد از دفن کردنم ، مرا از خاک بیرون کشند و به دریا بسپارند . برای همین او را در جنوب ایران بنا به وصیت خودش دفن کردند . قطعا برای اینکه به دریا نزدیک باشد و نبش قفبرش برای سربازانش آسان باشد . برای همین یقین دارم دانی اکنون در عمق هزار پائی خلیج فارس است . »
متأسفانه نویسنده ی این وبلاگ بدون توجه به ارزش های دفاع مقدس و بدون توجه به احکام شرعی با تولید یک شخصیت داستانی و در کنار توجه به ارزش ها، چنین ضد ارزش هایی را هم ترویج می کند.
دوستانی که نادیده با این وبلاگ هم راه شده اند، لطفاً در ورای احساسات پاک خود کمی هم اندیشه کنند.
پی نوشت: اکنون وبلاگ مذکور در نقطه ای ایستاده که به خوبی می توان به حقیقت ماجرا پی برد! شخصی به نام امیر قادری نامه ای نوشته است و در همان وبلاگ امپراطور درج شده است. این شخص کیست؟ اگر امپراطور می خواست ناشناخته بماند و به قول داستان نویس وبلاگ، سربازانی دارد، چه دلیلی وجود دارد که این سربازان نیز ناشناخته باشند؟ اینکه من این همه پی گیری می کنم، به دلیل این است که در وبلاگ ضدارزش هایی به چشم می خورد که در مطلب حقیقت با مجاز ... و همین مطلب به آنها اشاره کرده ام. و اگر خلاف شرع و ضد ارزش های دفاع مقدس در آن نبود، به هیچ وجه مهم نبود که سزاری وجود دارد یا خیر. یک نکته را هم فراموش نکنید: بر فرض محال هم که امپراطور وجود داشته باشد، موارد خلاف شرع را نمی توانیم قبول کنیم. مواردی چون آنها که در حقیت با مجاز ... گفته شد، چون توصیه به خودکشی و چون مخالفت با حکم دفن در اسلام! خیلی واضح است؛ موفق باشید.
اشاره: طبق برنامه بنا بود این وبلاگ امروز با یک خاطره به روز شود. اما موردی پیش آمد و خواستم در وبلاگی نظر دهم که چون نظر طولانی شد، گفتم در اینجا به آن بپردازم.
بنا به توضیحات یکی از دوستان با وبلاگ یادداشت های امپراطور آشنا شدم. البته خیلی وقت پیش آن را دیده بودم، ولی جذب نشده بودم. شنیدم که یکی از مخاطبین این وبلاگ، داستان جانبازی و شهادت را باور نکرده است، آمدم با دقت پست ها را بررسی کردم. حالا نظر یک رزمنده را بخوانید که اتفاقاً نویسنده، کارشناس ادبی و داستان نویس است:
در اینکه یک اهل درد و جبهه رفته و دلاور در پشت مطالب وبلاگ قرار دارد شکی نیست. در اینکه قلم توانایی هم دارد شکی نیست و البته بیش از هر چیز به مطالعات فراوانش برمی گردد و در میان مطالب حتی من رد کتاب ها و فیلم های مورد علاقه ی نویسنده را هم گرفته ام و هاله ای از آن آثار که ناخودآگاه وبلاگ را آکنده است، می بینم. از زیاده گویی و اصرار بر استفاده از رموز و استعارات نیز نباید گذشت. این اصرار و افراط در حدی است که گاه رموز، هم را نقض می کنند و گاه معنا معطل می ماند و مخاطب فقط ردیف شدن کلمات را می بیند و خواننده عوام لذت هم می برد، بی اینکه از این لذت معرفتی یابد. به جز نقض و معطل ماندن معانی و معنا، در جاهایی هم می توانیم با اندیشه ی سزار این وبلاگ مخالف باشیم. آنجا که از عشق و زن می گوید و آنجا که می گوید تاریکی و نور، و حقیقت و اسطوره برابرند!
در مورد گم نامی نیز اینکه برادر رزمنده ای بخواهد گمنام بماند قابل قبول است، آن هم تا زمانی که باور پذیر باشد و منش و سخنانش نافی ارزش های دفاع مقدس نباشد. اما اینکه پس از شهادت نیز اطرافیان هیچ نشانی، حتی هیچ عکسی از او به نمایش نگذارند، به مخاطبان حق می دهد که اصل قصه را به چالش بکشانند. یک گمانه این است که یک برادر جانباز از خطه ی اصفهان، با سابقه ی دلاوری و رشادت و با عشق به شهادت، وبلاگی تاسیس کرده، قهرمانی مشابه خود در داستان هایش خلق کرده و اکنون آن قهرمان را به شهادت رسانده است و آرمان ها و اندیشه اش را به قید هنر آراسته است. و اگر جز این است بر اطرافیان است که پرده از این راز بردارند و من ِ هم سنگر یا آن خواهر ِ هم دل را از اشتباه بیرون بیاورند.
پ.ن: بعد از نوشتن مطلب این جمله را در میان نوشته های سزار دیدم که به نوعی گمانه ی مرا تأیید می کند: امپراطور این بار داستانی را میگوید و خودش را قهرمان آن میداند . چه فرق میکند به هر حال هر داستانی یک قهرمان نیاز دارد و من شجاعت به خرج میدهم و خودم را قهرمان این داستان میکنم. [لینک]
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای