سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام خامنه‌ای: با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوّۀ الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند. (13 دی 1398)
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
جانم فدای امام خامنه‌ای
امیر عباس
فکر می‏ کنم کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و با امید زندگی می ‏کنم.
اخبار مرتبط با امام خامنه‌ای
جدیدترین خبرها
خبرهای برتر
خبرهای پربازدید
خبرهای برگزیده

عملیات ایذایی «عاشورای دو» بود. لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) به تنهایی و با استعداد دو گردان وارد عمل شده بود. گردان امام سجاد (ع) زودتر با دشمن درگیر شد. یکی از اولین نیروهایی که به بالای تپه رسید، بر اثر تلهء انفجاری فوگاز (مواد آتش زا) بیشتر نقاط بدنش آتش گرفت و در همان حال به سمت پایین تپه شروع به دویدن کرد.

رزمندهء مظلوم فریاد های دل خراشی می زد. گاهی «یا زهرا» می گفت، گاهی «یا حسین» و گاهی مهدی فاطمه (عج) را صدا می زد. در میان این ذکرها یکی دو بار هم فریاد زد:«نامردها سوختم!»

چون عملیات ایذایی (به قصد ضربه زدن به دشمن) بود، صبح می بایست تپه های فتح شده را رها می کردیم و به خطوط پدافندی قبلی بازمی گشتیم. در مسیر بازگشت پیکر مطهر شهیدی را دیدم که کولهء موشک های آرپی جی ای که بر پشت داشت آتش گرفته بود، و نیمی از بدنش سوخته بود و از گوشت و استخوان کمرش، هنوز دود بلند می شد.

صحنهء دیگر اینکه به هنگام بازگشت نیروهای عملیات کننده، نیروهای عراقی پیکر یکی از شهدا را که لباس فرم سپاه پاسداران پوشیده بود به آتش کشیدند و پیکر این شهید مطهر در عملیات های بعدی به عقب منتقل شد.

در هنگام بازگشت یک گلوله خمپاره 81 در نزدیکی من فرود آمد و به جز یکی دو ترکش ریز، موج آن نیز نصیبم شد و به شدت گیج شدم و سردرد وحشتناکی گرفتم. از این رو مسیر بازگشت را اشتباه کردم و با دستی که محکم روی سر گذاشته بودم تا از درد آن بکاهم (حواسم نبود که روی سرم کلاه کاسک است) با سرعت به وسط میدان مین دویدم. وقتی به خود آمدم دیدم که دور تا دورم پر از مین است. دشمن هم به روی تپه رسیده بود و تیراندازی را شروع کرده بود. در همان حال که با سرعت می دویدم، فقط زیر پایم را نگاه می کردم. در همین حال یکی از نیروهای گردان امام سجاد (ع) را دیدم که روی مین رفته بود و پایش از بالای زانو قطع شده بود. بند پوتین پای دیگر خود را بیرون آورده بود، بالاتر از محل قطع شده گره زده بود و دو طرف بند پوتین را با فشار می کشید و دیگر توان نداشت. مرا که دید گفت:«بیا من را ببر عقب.» من هم جثهء کوچکی داشتم و توان جا به جایی او را نداشتم ، و هم موج گرفتگی و ضعف شدید و تشنگی بیش از حد موقعیت خودم را به خطر انداخته بود و در هر حال با سختی و تلو تلو خوردن راه خودم را می رفتم.

به او گفتم که کمک خواهم آورد و او سری تکان داد. پشت میدان مین به بچه ها رسیدم. یکی از پیک های گردان امام سجاد(ع) با کلاش تیراندازی هوایی می کرد و بچه ها را تشویق می کرد که مهمات را با خود به عقب ببرند تا به دست دشمن نیفتد. وقتی ماجرا را گفتم، به من گفتند تو برو عقب نیروهای تعاون لشکر اینجا هستند. البته ظاهرا فرصتی نبود و عراقی ها منطقه را زیر آتش گرفته بودند.

بعدها شنیدم که آن مجروح به شهادت رسیده است. یعنی عراقی ها به جای اینکه او را به اسارت بگیرند و به پشت جبهه شان حمل کنند، به او تیر خلاص زده بودند.


  + جمعه 85/2/22 - 4:55 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

مرحله ی اول عملیات والفجر 10 انجام شده بود. در معیت گردان حضرت معصومه(س) از لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) در منطقه ی عملیاتی جلو می رفتیم تا مرحله ی بعد را انجام دهیم. مأموریت ما تصاحب یک تپه ی بسیار بزرگ بود. مسافت زیادی را با کلیه ی تجهیزات راه رفته بودیم و به شدت خسته بودیم. سعی داشتم با بذله گویی خستگی را از خود و نیروها دور کنم.

به عقبه ی تدارکات لشکر که رسیدیم، 5 قاطر به عنوان سهمیه ی لشکر به گردان تعلق گرفت. بدیهی بود در چند روزی که در منطقه بودیم، می بایست از قاطرها برای حمل و نقل ِ آب و آذوقه، تجهیزات و مجروح استفاده می کردیم.

هر کدام از پیک های گردان یکی از قاطر ها را سوار شدند. به سردار سید محمد رضا فیض که در کنارش حرکت می کردم گفتم:«به هر قاطری یک پیک داده اند.»

سردار فیض و چند بسیجی که در ستون حرکت می کردند خندیدند. این شوخی در ستون زبان به زبان رفت و برگشت و از کنار ستون که حرکت می کردم چند نفر به خودم دوباره گفتند:«به هر قاطری یک پیک داده اند.»

پیداست که این شوخی هم گریبان پیک ها را می گرفت و هم کنایه ای به فرماندهان داشت که به آنها پیک می دادند!

 

کمی که جلوتر رفتیم اسیران عراقی را دیدیم که فوج فوج در معیت یکی – دو بسیجی با دستان باز به پشت خط منتقل می شدند. نیروهای تازه نفس یعنی ما را که می دیدند شعار می دادند. (البته چون هنوز وارد عملیات نشده بودیم، اصطلاحاً تازه نفس بودیم و الا در واقع نایی در بدن نداشتیم).

شعار های اسرای عراقی اینها بود:« الموت لصّدّام»، «الدخیل خمینی» و «ان شاء الله کربلا!» این آخری را اغلب می گفتند و با شناختی که از آرمان هایمان داشتند، آرزو می کردند که کربلا را فتح کنیم.

از طرفی عراقی ها به شدت تشنه بودند و ما هم همین طور. حتی آب قمقمه هایمان تمام شده بود و امیدوار بودیم هر چه سریع تر به آب برسیم.

ناگهان یکی از عراقی ها نگاهی به ما کرد که از ستون جدا بودیم و با اشاره ی دست به دهان گفت:«مای مای». من که خود نیز تشنه بودم و آبی در بساط نداشتم به شوخی و به تقلید از لهجه ی غلیظ عربی اسرای عراقی گفتم:«ان شاء الله طهران مای!»

بچه ها، آن اسیر و چند اسیر دیگر خندیدند. اما ناگهان سردار فیض گفت:«امیر ؛ اسیر را مسخره نکن!»

چند قدم که رفتیم فوج دیگری از اسرا را دیدیم. باز هم همان شعارها و اسیر دیگری که دستش را شبیه لیوان به دهان نزدیک کرد و گفت:«مای مای». من که تذکر سردار فیض را جدی نگرفته بودم، دوباره با لبخند به اسیر عراقی گفتم:«ان شاء الله طهران مای!»

اسیر خیلی خوشش آمد، خندید و چند جمله به عربی مردم ایران و طهران و امام خمینی (ره) را دعا کرد. ناگهان سردار فیض نهیب زد:«امیر ! مگر نمی گویم اسیر را مسخره نکن!»

فهمیدم که قضیه جدی است. دیگر چیزی نگفتم. یاد فیلم اسارت یکی از بچه ها افتادم که از تلویزیون عراق ضبط کرده و به خانواده اش داده بودند. تحقیر آمیزترین، بدترین و ظالمانه ترین رفتار را با اسرای ما داشتند. اما مرام سرداران ما اجازه نمی داد که اطرافیانشان با اسرای دشمن حتی یک شوخی ساده بکنند، مبادا اسرا دلگیر شوند.

چند روز بعد، از همان تپه ای که گردان حضرت معصومه (س) تسخیر کرده بود، روح سردار شهید سید محمد رضا فیض به افلاک پرکشید و بدن مطهرش در کنار ما بر خاک ماند.


  + جمعه 85/2/22 - 4:9 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

من از انتهای جنون آمدم                من از زیر باران خون آمدم

از آنجا که پرواز، یعنی خدا              سرانجام و آغاز، یعنی خدا*

 

چهارده سالم تمام نشده بود که عازم جبهه شدم. در جنگ به بلوغ جسمی رسیدم. اگر به کمال بلوغ عقلی هم می رسیدم اکنون در میان شما نبودم و کسی می بایست سرگذشتم را روایت کند. اما هر چه دارم از آن دوران دارم. همه ی زندگی ام را مدیون چند صباحی هستم که در میان رزمندگان گذراندم. مثل یک دوربین که از تصاویر چیزی نمی فهمد، خاطراتی را در ذهن ثبت کرده ام. دلم می خواهد همه چیز را همان گونه که اتفاق افتاده شرح دهم. نه کمتر و نه بیشتر. تلاش می کنم از قالب های هنری هم بهره بگیرم، تا خدا چه بخواهد؟!

امیدوارم اینجا به دکّانی برای خودنمایی تبدیل نشود. از خدا می خواهم که توفیق دهد هر چه در این وبلاگ می نویسم خالصانه باشد و فقط برای رضای خودش بنویسم. از خدا می خواهم کوتاهی هایم را در این سال ها ببخشد. نمی خواهم مثل بعضی ها فقط در غم آن دوران مویه کنم و همه چیز را از دست رفته بدانم. خدا را شکر که ماندیم و این روزها را دیدیم. ماندیم و پیش رفت کشور را به چشم خود دیدیم. ماندیم و اعتلای نظام جمهوری اسلامی را شاهد بودیم. ماندیم و ذلت دشمنان و تحقق فرمایش حضرت امام خمینی (ره) را دیدیم که فرمودند:«امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.»

اما چاره ای نیست جز اینکه به یاد بیاورم کلید در دست خودم بود و گمش کردم. می توانستم به جمع شهدا بپیوندم و قصور کردم. چرا و چگونه اش بماند برای بعد.

اکنون از خدا می خواهم که توفیق شهادت را به این روسیاه عنایت کند. امیدوارم خدا توفیق دهد در باقی عمر خدایی بیندیشم و خدایی زندگی کنم. شما هم دعا کنید.

نمی خواهم مشخصات کامل خود را بگذارم. اما ممکن است عکس هایی از آن دوران بگذارم. ممکن است دوستان قدیم بنده را بشناسند. خواهشم این است که به عنوان یک هم رزم رازدار باشند. کسان دیگری هم اگر شناختند یا حدس زدند لطفاً همراهی کنند. بگذارید همین طوری ناشناخته حال کنیم.

*. دو بیت ابتدای مطلب از: علیرضا قزوه.


  + جمعه 84/11/21 - 3:13 صبح - نویسنده: امیر عباس
 
<   <<   11      
فهرست یادداشت های این وبلاگ
 
به نام خداوند جان و خرد
جمهوری اسلامی ایران


روایــت فجـــر


عشق فقط یک کلام

سیّدعلی والسّلام


جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای


مشخصات وبلاگ
دوستان
آخرین یادداشت ها
روزانه
نوای وبلاگ
کلید واژه ها
آرشیو
امروز جمعه 103/9/23
وبلاگ سازمان بسیج مستضعفین basij سایت سازمان بسیج مستضعفین basij پایگاه سازمان بسیج مستضعفین basij
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خبرنامۀ وبلاگ