خیلی زود فکری به خاطرم رسید. به اتاق مسئول پذیرش امداد بسیج رفتم و به او گفتم که خانواده ام با اعزام من مخالفت کرده اند و از او خواستم که پرونده ام را پس بدهد و او با خوش رویی پذیرفت. پرونده را گرفتم و به خانه رفتم. فتوکپی شناسنامه را برداشتم و با یک شیوه ی ابتکاری، 1348 را به 1345 تغییر دادم و سپس از فتوکپی ِ تقلبی، دو فتوکپی گرفتم و آن را در پرونده جا دادم. سپس به خانواده گفتم که با توجه به سن پایین و تخصص امدادگری بناست ما در اهواز باشیم و به مناطق جنگی اعزام نشویم. بدین ترتیب مشکل رضایت نامه هم حل شد. پرونده را دوباره به بسیج تحویل دادم و گفتم که رضایت والدین جلب شده است. از آنجا که هیچ صحبتی در مورد سال تولد نکرده بودم، بنابراین بدون مشکلی نامم در ردیف اعزامی ها قرار گرفت.
روز 2/5/1362 پس از اجتماع در ساختمان بسیج مستضعفین قم، پیاده به قصد زیارت حضرت معصومه (س) به راه افتادیم. خانواده ها هم بودند، البته من از پدر و مادرم خواسته بودم که نیایند و نیامده بودند. قدم به قدم با استقبال - یا بهتر بگویم مشایعت – صمیمی مردم مواجه می شدیم. شربت، شیرینی و شکلات بود که تعارف می شد. مزه ی فداکاری برای اسلام را از همان لحظه که قدردانی مردم را دیدم احساس کردم. خون گاو و گوسفندهایی که مردم قربانی می کردند، روی آسفالت خیابان جوش می خورد. قبلاً دیدن ذبح حیوانات حالم را منقلب می کرد، ولی آن روز دیدن خون برایم تقریباً عادی بود و آن را فقط یک مایع قرمز رنگ می دیدم! حضور در مرکز فوریت های پزشکی کار خودش را کرده بود و از یک نوجوان 14 ساله ی احساساتی نیمه شاعر، یک پزشکیار سنگ دل ساخته بود. خدایا چقدر تغییر کرده بودم. همان طور که به طرف حرم می رفتیم، به خودم می گفتم: شعر و شاعری را بگذار برای وقتی که از جنگ تحمیلی اثری باقی نباشد. وقتی هر روز شهید و مجروح می آورند، سخن از گل و بلبل و فراق یار چه وجهی دارد؟(آن هم تقلیدی! چون آن موقع عمق معانی و رموز کلمات را نمی دانستم و می دانستم که نمی دانم و تقلید می کنم.) به هر حال زیارت حرم مطهر توأم شد با سخن رانی فرمانده سپاه قم (حاج آقا ایرانی) و بعد سوار اتوبوس ها شدیم. در آن زمان خیلی از مسائل را متوجه نمی شدم و سرعت انتقال ذهنم ار بقیه که بزرگ تر از من بودند، کمتر بود و پی در پی از دیگران توضیح می خواستم. مثلاً وقتی اتوبوس ها به طرف تهران حرکت کردند، از دوستان پرسیدم:«مگر جنوب از این طرف است؟» بیچاره ها نمی دانستند بخندند یا پاسخ دهند؟! به هر حال فهمیدم که برای تجهیز و تدارک به پادگان امام حسن(ع) تهران می رویم. دو روز فقط به پوشیدن لباس، تعویض، مراجعه به خیاطی برای تنگ و گشاد کردن لباس ها و بقیه ی مسائل مربوط به آن گذشت. صبح روز سوم به خط شدیم تا کارت شناسایی (موسوم به کارت جنگی) خود را تحویل بگیریم. مسئول مربوط اسامی را می خواند و هر کس برای دریافت کارتش مراجعه می کرد. خیلی زود به اسم من رسید، وقتی به طرف او می رفتم کارت را کنار گذاشت و با اشاره گفت که همان جا بمانم تا بعد. فکر کردم حتماً قضیه ی دست کاری فتوکپی لو رفته است، اما وقتی دیدم که کارت افراد بسیار مسن و نوجوان ها به آنها تحویل داده نمی شود، فهمیدم که بنا دارد از اعزام ما جلوگیری کند.
ادامه دارد.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای