پیش درآمد: روایت خاطرات جبهه آسان نیست. آن همه بٌعد و جذابیت دارد که انتخابِ زوایای کار به آسانی مقدور نیست. برای ادامهی همین خاطره نمیدانم به صورت خطی و گام به گام توضیح دهم؟ یکسره لحظهی سال تحویل را بگویم؟ از رزمندگان و روابط بگویم؟ جزایر مجنون را توصیف کنم؟ سختی یا راحتی ماندن در جزیره را بگویم؟ از شهدا و مجروحین و نحوهی آتش دشمن بگویم؟ از چه بنویسم؟ نمیتوانم صبر کنم تا نظر مخاطبِ روزانهی وبلاگ را بدانم، چرا که نگاهم فقط به بازدیدکنندگان فعلی و آمار بازدید و کامنت نیست. این است که تلاش می کنم در یکی دو پست تمام ماجرا را عرض و به قولم عمل کنم و سپس اگر توفیق بود، خاطراتِ پراکنده و مربوط به آن درج خواهد شد؛ دعا بفرمایید!
وقتی دیدم تکتیراندازها در گروهان ضدزره جایی ندارند، رفتم به مسئول دسته گفتم:«من که میدانید، اصالتاً امدادگرم!» مسئول دسته با اخم گفت:«موقع سازماندهی هر چی بهت گفتند که امدادگر خوبی هستی، گفتی نخیر می خواهم تک تیرانداز باشم، حالا میگویی من امدادگرم؟ تازه گردان 18 تا امدادگر دارد که فقط 6 نفرشان اعزام می شوند؛ بیخود زور نزن!» و به نتیجه نرسیدیم. چاره را در این دیدم که به سردار شهید کلهر مراجعه کنم. خوشبختانه در عملیات والفجر 4 که امدادگر دسته 1 گروهان 1 گردان سیدالشهدا (س) بودم، شهید کلهر معاون گردان بود و به خوبی مرا میشناخت. سلام و علیکی کردم و گفتم:«میخواهید من هم به عنوان امدادگر با شما بیایم؟» سردار شهید کلهر با جذبهی مخصوص به خود و با مهربانی گفت :«آره» و رو کرد به محمد جواد خونساری (مدیر کل سیاسی انتظامی فعلی استانداری قم) و گفت:«اسم این را هم بنویس.»
با عجله به چادر دسته رفتم و کولهی شخصیام را جمع و جور کردم. همه تعجب کرده بودند که کارم درست شده و دوستان اشتیاق داشتند با من عکس بگیرند؛ بندههای خدا فکر می کردند بناست شهید شوم! تجهیزات نظامی به سرعت تحویل شد و من هم کولهی امدادم را تحویل گرفتم. گروهان ضدزره توسط سردار شهید کلهر سازماندهی شد و به سرعت راهی شدیم. عکس لوگوی وبلاگ مربوط به همین خاطره است. اشتباهی اسمش را 16 سالگی وارد کردهام (در زمان درج تصویر به تاریخ دقت نداشتم و حدودی نوشتم)، اسفند 1362 بود و 15 سالم هم تمام نشده بود!
نفر سمت راست اکنون در نیروی انتظامی قم شاغل است. اگر به کسی نگویید جر و بحثی با بغل دستی اش داشت و اخمشان به این دلیل است. نیروها در حال تنظیم تجهیزات و پرکردن خشاب ها هستند. من خشابی به دست چپ دارم و با دست راست فشنگی را به دوربین نشان داده ام که مشخص نیست (الاعمال بالنیات!)
سلاح مال من نیست، امدادگرها سلاح نداشتند، قط یک سرنیزه و دو تا نارنجک! این کلاش فقط برای یادگاری آمده تو بغل من. البته همه می دانستیم که در خط مقدم همه به همه سلاحی مسلح می شوند، چون در خط انواع سلاح ها – به قول معروف – ریخته بود!
حضرت امام خمینی(ره) به رزمندگان توصیه کرده بودند:«با یک دست سلاح و با دست دیگر قرآن را برگیرید» و این عکس ِ نمادین گرفته شد.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای