زمان عبور از روی پل خیبر فرا رسید. هنگام سحر بود و هوا تاریک. تویوتای نخست را سوار شدیم. بنا بود که راننده آرام حرکت کند تا خودروهای بعدی به ستون و بدون فاصلهی چشمگیر همراه شوند. اما رانندهی ما برای اینکه نشان دهد چقدر استاد است، تخته گاز می رفت. ما هم نیشمان تا بناگوش باز بود و کیف می کردیم.
در میان پل رسیدیم به تویوتایی که با زاویهی 45 درجه منحرف شده بود و یکی از چرخهای جلوش از پل خارج شده بود و کجدارمریز مانده بود تا فکری به حالش بکنند. نیشهای مبارک بسته شد و تا رسیدن به مقصد هر چه ذکر بلد بودیم زیر لب خواندیم. موقع پیاده شدن با ژست تشکر، متلکی به راننده گفتم و او بلند خندید و التماس دعا گفت. فکر میکنم جملهام این بود:«اخوی خیلی ممنون که ما را شهید نکردی!»
خلاصه در قسمتی از عقبهی جزیره مجنون – که نمیدانم کجا بود - اتراق کردیم. منتظر بودیم تا به خط برویم. صبح که شد طبیعت زیبای جزیره چشمانمان را مسحور کرد. زیبایی هور را فقط باید دید. آب راکد، زلال و شفاف با عمق 1 الی 8 متر و با پوشش گیاهی بسیار فشرده. (البته در این چند عکس کمتر زیباییها منعکس است، چون در این قسمتها یا بخشی از آب جزیره توسط مهندسی رزمی خشک شده است و یا مکان پرتردد است و نیها به خشکی گراییدهاند.)
همه فکر میکنند که پوشش هور به نی خلاصه می شود؛ اما در هور به جز نی (که 2 تا 7 متر ارتفاع دارد و در جاهای عمیق می روید) بَردی و چولان نیز وجود دارد. ارتفاع بردی 1 تا 2 متر است و در آبهای نیمهعمیق می روید؛ در جاهای کمعمق شاهد چولان، با ارتفاع کمتر از نیم متر هستیم. چند نوع گل نیز کم و بیش و پراکنده رشد می کنند که من اسم یکی از آنها را که بیشتر به چشم می خورد، نیلوفر آبی گذاشته بودم و چه بسا در اصل هم همین اسم را داشت، چون شکل نیلوفر بود. حرکت در هور به دلیل همین پوشش گیاهی با زحمت میسر است. قایقها از آبراههای مصنوعی و یا نهرها عبور می کنند و البته بلمها می توانند از محل عبور حیوانات وحشی (مثل گراز) هم بگذرند که امکان تصادف (به اون معنا) هم منتفی نیست. نیهای جزیره بهترین محل برای کمین زدن به دشمن (به ویژه در جزیره مجنون شمالی) بود. به همین منظور پلهای شناور (خیبری) در میان نیها به هم متصل میشد و تشکیل یک پاسگاه مخفی را میداد که رزمندگان شبانه روز در آن نگهبانی میدادند که خود حکایت مفصلی دارد و چون خاطرهاش به این اعزام مربوط نمیشود، بماند برای توفیقی دیگر.
در همان یکی دو ساعت اول بعد از طلوع آفتاب هیجان خط مقدم در وجودمان نوسان گرفت. گلولههای پراکندهی توپ و خمپاره 120 میلیمتری به صورت پراکنده به زمین می خورد. آتش توپخانهی خودی هم قطع نمیشد. همیشه لحظات اول ورود به خط سوم برایم شیرین و پر از هیجان بود؛ اما به سرعت همه چیز عادی می شد و فقط به مأموریتمان فکر می کردیم. بچه ها با اینکه وصیتنامه نوشته و تحویل داده بودند، باز هم چیزهایی مینوشتند و برخی مشغول نامه نگاری بودند. اما من همیشه این کارها را پشت خط و در حد افراطی انجام میدادم (به ویژه نامهنگاری را) و در خط، کمتر به این امور میپرداختم. همیشه به محض اینکه به سروصدای انفجار و شلیک توپخانه میرسیدیم، می نشستم و فکر می کردم که تا چند ساعت یا چند روز دیگر ممکن است برخی دوستانمان به شهادت برسند و تلاش می کردم که با همه مهربان باشم. در حالی که در اطراف قدم می زدم، و از شور و هیجان و زیباییهای طبیعت لذت می بردم، ماجرایی پیش آمد که هیجان و شور و نشاط را به اوج رساند. یکی از هواپیماهای دشمن که کمی رویش زیاد شده بود و برای عکس برداری در ارتفاع پایین پرواز میکرد، توسط یک بسیجی، با توپ ضدهوایی چهار لول منهدم شد. چهارلول همزمان با ما وارد منطقه شده بود و هنوز به قول خودشان یک پدال هم نزده بود و پدال آزمایشی را به شکم هواپیمای دشمن خالی کرد. می توان فرض کرد که خلبان با توجه به عکسهای هوایی روز قبل، گمان نمی کرده که در آن مسیر پدافند هوایی وجود داشته باشد.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای