اشاره: این مطلب ادامه ی پست امداد، و به نوعی ادامه ی مطالب پست امداد، ورود به کادر، مقر انرژی اتمی و نخستین اعزام است.
روزها به همان صورتی که قبلاً گفته شد، یک نواخت می گذشت. شیفت در پست امداد، مطالعه، بازی، شنا در رودخانه و گشت و گذار. گاهی به همان مقر گردان سیدالشهدا (س) سری می زدم. از بهترین گردان های لشکر بود با زبده ترین نیروها. مسئول بهداری آن گردان هم شخصی بود به نام مریزاد؛ پاسدار رسمی بود و هر از چند گاهی برای کاری به پست امداد می آمد. خوش رو و قابل تحمل بود. اصالتاً قمی بود ولی همسرش محلاتی بود و از سپاه محلات اعزام شده بود. لهجه ی شیرین محلاتی هم داشت!
یک روز بدون مقدمه به من گفت:«... می خواهی بیایی گردان سیدالشهدا؟» گفتم که تأیید نمی کنند و تا همین جا هم با زور آمده ام. گفت:«تو فقط بگو دوست داری یا نه؟» گفتم:«معلومه که دوست دارم.» گفت که با بقیه اش کاری نداشته باش و آن روز گذشت. چند روز بعد آمد و با همان لهجه ی شیرین محلاتی گفت:«وسایلت را جمع کن و بیا برویم گردان.» با عجله آماده شدم. مسئول پست امداد هم در جریان بود. برادر خلیفه ای هم که در چنگوله نبود. این خان مهم را بدون کمترین زحمتی پشت سرگذاشتم. یعنی قبل از اینکه زمان حرکت و عملیات و ... فرا برسد و مجبور به ترفند اندیشی باشم، عضو گردان شده بودم. در گردان سیدالشهدا و در چادر بهداری گردان مستقر شدم. یعنی رفتم جزو کادر گردان. احتمالا به دلیل کار بلدی و دیگر به خاطر علاقه ی مریزاد به من بود. مریزاد اکنون در قم است. بازنشسته شده و به قول دوستان مشغول بیزینس است. می توان از خودش پرسید. به هر حال یکی از مهم ترین دوران جبهه ام چند صباحی بود که در کادر بهداری گردان سیدالشهدا بودم. معمولاً شلوغ و حاضر جواب بودم. بارها مریزاد و معاونش به من تذکر دادند که شأن کادر را حفظ کنم و باوقار بیشتری رفتار کنم. اما از یک نوجوان 14-13 ساله چه انتظاری می توان داشت؟
فرمانده گردان هم از سپاه محلات بود. آقای آهنگران. تا آخرین خبر، او را در مسئولیت بنیاد شهید اراک دیده بودم و به هر حال با ترکش های فراوانی که نوش جان کرد از 8 سال دفاع مقدس جان به در برد. یک روز که در چادر نشسته بودم، آمد روی جعبه مهمات های خالی جلو در نشست و سر صحبت را باز کرد. پرسید که نماز شب بلدم و پاسخ من منفی بود. گفت:«دوست داری یاد بگیری؟» گفتم:«ضرر ندارد.» با صبر و حوصله نماز شب را یادم داد و قول گرفت که بین 40 نفر او را به یاد داشته باشم و رفت. فصل جدیدی از هوشیاری من آغاز شد. به زودی سیر مطالعاتی ام به کتاب های استاد مطهری، شهید آیت الله دستغیب و کتاب های سیر و سلوک تغییر کرد. اما همچنان شلوغ بودم و شوخی ها و شلوغ کاری هایم توی ذوق می زد. ظاهراً به مریزاد گفته بودند یا این برادر را هماهنگ کن یا بفرستش برود دسته. یک روز مریزاد با حزن و لطافت خاصی آمد و گفت که می خواهم باهات صحبت کنم. می گفت:«دوست دارم تو را در کادر نگه دارم، ولی با این رفتارت نمی توانم. به من گفته اند که به عنوان امدادگر بفرستمت دسته، نظرت چیست؟» گفتم:«خیلی هم خوب است، می روم دسته.» واقعاً منظور مریزاد را نمی فهمیدم که دارد آخرین فرصت را به من می دهد که در کادر باقی بمانم، اما من خیلی بچه گانه می گفتم که دسته خیلی هم خوب است. مریزاد مثل کسی که چاره ای نداشته باشد، با ناراحتی زیاد گفت:«باشد، آماده شو برو گروهان یک، دسته یک. فرمانده دسته حاج آقا وفایی است.» یک ربع بعد خودم را به فرمانده دسته معرفی کردم.
توجه: لطفاً ادامهی این خاطره را در اینجا مطالعه فرمایید.[لینک]
اشاره: این مطلب ادامه ی ورود به کادر، و به نوعی ادامه ی مطالب ورود به کادر، مقر انرژی اتمی و نخستین اعزام است.
بعد از صحبت با آقای علوی فهمیدم که در غرب عملیات است و به هیچ وجه بنا نیست که من به منطقه ی عملیاتی اعزام شوم؛ چون از طرفی یکی مثل من را در تعاون نیاز داشتند و از طرف دیگر سن و سال و جثه را در نظر گرفته بودند. دوباره زدم به سیم آخر. به مسئول تعاون گفتم که اگر بنا بود به این حرف ها توجه کنم الآن باید قم باشم. کلیدهایم را تحویل دادم و موقع حرکت بچه ها وسایلم را جمع کردم و به همراه آنها جلو اتوبوس ها به خط شدیم. برادر خلیفه ای آمد و برایم صحبت کرد. از ولایت و شئون فرماندهی گفت و اینکه اگر به حرفش گوش نکنم با ولایت فقیه مخالفت کرده ام. جوابی نداشتم که به او بدهم. وقتی از سلسله مراتب و مخالفت با ولایت صحبت می کرد، تقریباً به گریه افتاده بودم، اما مصمم بودم که کوتاه نیایم. فقط نمی دانستم که اگر متوسل به زور شود چه باید بکنم؟ خوش بختانه زوری در کار نبود. برادر خلیفه ای حالت قهر به خود گرفت و من به همراه نیروها سوار اتوبوس شدم. برادر خلیفه ای هم با راننده ی واحد و تویاتای وانت به عنوان مسئول کاروان همراهمان شد. در راه هر جا برای نماز یا استراحت می ایستادیم، برادر خلیفه ای به من چنان اخم می کرد که می ترسیدم.
روز بعد به روستای چنگوله ی مهران رسیدیم. نزدیک نماز ظهر بود. روستا محل استقرار لشکر بود و محدوده ی وسیعی از آن به بهداری تعلق داشت. یک خانه ی بزرگ تبدیل به درمانگاه و اورژانس و به اصطلاح تبدیل به پست امداد شده بود و چند خانه ی دیگر محل استراحت و یا منزل مسکونی نیروها بود. دو اتاق شیک – از نوع روستایی اش – به گروه ما تعلق گرفت. بعد از استقرار، وقتی نماز خوانده شد و ناهار مختصری خوردم، آقای خلیفه ای آمد و به محض ورود خطاب به جمع گفت:«مبارک است.» من که تصمیم گرفته بودم گردشی در روستا بکنم، از آقای خلیفه ای پرسیدم:«برنامه چیست؟» با اخم گفت:«شما را نمی دانم، اختیارت با خودت است! ولی بچه ها امروز استراحت می کنند.» و وقتی که از کنارش رد شدم تا بیرون بروم گفت:«اگر من مسئولت هستم باید برگردی.» اعتنا نکردم و ابتدا به درمانگاه رفتم. مسئول درمانگاه را دیدم و با او آشنا شدم. از وسایل و تجهیزات آنجا پرسیدم. در نوع خودش و در شرایط جنگی، درمانگاه مجهزی بود. فهمیدم که از امدادگرها در این درمانگاه به صورت کشیک استفاده می کنند. به او گفتم که بعد از ظهر برایم کشیک بگذارد. وقتی داشت از زبان آقای خلیفه ای می گفت که امروز نیازی به کار کردن ما نیست، آقای خلیفه ای هم به درمانگاه رسیده بود. به مسئول پست امداد گفتم :«ایشان خودشان به من گفتند اختیارم با خودم است، شکر خدا هوای مرا همه جوره دارند.» برادر خلیفه ای باز هم اخم کرد. مسئول پست امداد که یک پاسدار رسمی و پزشک یار بود، گفت که ساعت 4 آنجا باشم. به او گفتم که من می خواهم گشتی در روستا بزنم اشکالی ندارد؟ گفت نه و به راه افتادم. خانه هایی که به بهداری تعلق داشت در بلندترین نقطه ی چنگوله بود و به همین دلیل برای دیدن روستا به سمت مرکز آن پایین رفتم. چنگوله در ساحل یک رودخانه ی زیبا ساخته شده بود. در یکی از پیچ های رودخانه تعداد زیادی از نیروهای لشکر را دیدم که شنا می کردند. در آن قسمت، رود به یک تپه ی صخره ای رسیده بود و یک پیچ نود درجه ایجاد شده بود و آنجا به شکل یک استخر درآمده بود. چون شنا بلد نبودم، وقتی مطمئن شدم قسمت کم عمق هم دارد، لباس هایم را درآوردم و مشغول آب تنی شدم. با اینکه نزدیک ساحل بودم، ولی به دلیل سرعت آب و تلاطمی که از شنای نیروها ایجاد می شد، چند بار آب خوردم. آب مزه ی بدی داشت. بعدها فهمیدم که حاوی املاح معدنی و گوگرد است. بعد از آب تنی، زیر آفتاب به سرعت خشک شدم و لباس هایم را پوشیدم. در میان روستا و زیر درختان به یک سلسله چادر رسیدم. از روی تابلوها فهمیدم متعلق به گردان سیدالشهدا است. در اکثر چادر ها نیروها درازکشیده بودند و استراحت می کردند. برخی که بیدار بودند مشغول مطالعه یا نوشتن بودند. حال و هوای چادرها را باصفاتر دیدم. پس از گشتی مختصر به پست امداد رفتم. چون نیروها اغلب استراحت می کردند، مسئول شیفت به اتاق استراحت رفت و تأکید کرد که اگر مشکلی بود حتماً اطلاع دهم. البته شنیده بودم که مراجعات معمولاً به دلیل بیماری است و به همین دلیل کسانی موفق تر بودند که به مسائل پزشک و بیماری ها آشنایی بیشتری داشته باشند. روپوش سفید رنگی را که به همراه آورده بودم پوشیدم و از قفسه ی کتاب ها یک کتاب اطلاعات دارویی بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم. به این صورت که از قفسه دارویی را انتخاب می کردم و سپس با مراجعه به کتاب اطلاعاتش را به خاطر می سپردم.
ناگهان چند نفر با سر و صدا وارد شدند. یک از آنها چپیه ای را روی پیشانی گرفته بود و رنگش پریده بود. پرسیدم:«چی شده؟» و یکی از همراهان توضیح داد که در حین شوخی و سنگ پرانی سنگ به پیشانی اش خورده و چون از بخیه می ترسیده به زور آورده اندش. به همان که توضیح داد گفتم که بماند و خطاب به بقیه گفتم:«بیرون.» بعد از کشمکشی کوتاه همراهان را به بیرون فرستادم و به کمک دوست مصدوم مشغول شست و شوی زخم و بخیه زدن شدم. به هنگام تزریق آمپول بی حسی موضعی، برادر بسیجی التماس می کرد که بخیه نزنم. می گفت:«به خدا خوش زخم ام، رویش را ببند خودش خوب می شود!» خلاصه در حین بخیه زدن بودم که دیدم مسئول پست امداد با شتاب وارد شد و گفت:«صبر کن ببینم.» از قرار بسیجیانی که بیرون پست امداد بودند، از ترس کم سن و سالی من رفته بودند و اطلاع داده بودند. با تکان دادن پنس و اشاره به او فهماندم که مشکلی نیست و بی خود مصدوم را نترساند. وقتی محل زخم را نگاه کرد طوری گفت «آفرین» که خیال آن بسیجی و همراهانی که سرک می کشیدند راحت شد. بالای ابرویش نیاز به حدود 5 بخیه داشت و مشغول انجام آن بودم. به دلیل اینکه با اصرار خودم نوبت کشیک را قبول کرده بودم (که البته به دلیل شلوغی و ماجرا جویی ام بود) و با این اتفاق و زدن بخیه ها، خیلی زود به عنوان یک امدادگر کار بلد و علاقمند معروف شدم. روز بعد با کادر بهداری آشنا شدم و فهمیدم که این همه امدادگر برای کار کردن در این پست امداد نیاز نیست. بنا بود اکثر آنها در گردان های رزمی تقسیم شوند. حتی به ذهنم خطور نکرد که به گردان بروم. تا همان جا هم با سلام، صلوات و با تمرّد رفته بودم. ولی فکرش را که می کردم، می دیدم حضور در گردان رزمی و شرکت در عملیات، آن چیزی است که به خاطرش این همه زحمت کشیده ام!
اشاره: این مطلب ادامه ی مقر انرژی اتمی، و به نوعی ادامه ی مطلب نخستین اعزام است.
مسئول بهداری لشکر برادر پاسدار سید محمد علوی1 بود. قدی نسبتاً کوتاه داشت و در نگاه اول چیزی که در ظاهرش نمی شد دید، فرماندهی بود. همیشه لبخندی به لب داشت و زیاد مزاح می کرد. در عین حال وقار و نفوذ کلام عجیبی داشت و از همین رو همیشه در نظرم یک فرمانده تمام عیار بود. فرمانده ای که در عین خودمانی بودن با نیروها جَذَبه و جَذْبه ای خاص داشت. معاون واحد بهداری هم یک برادر بسیجی بود به نام آقای خلیفه ای.
همه چیز مقر و نیروها برایم جالب بود و می خواستم همه چیز را حس کنم. رفتارم برای دوستان عجیب بود. مثلاً وقتی به مقر ادوات می رفتم و از تانک ها و نفربرها عکس می گرفتم و یادداشت برمی داشتم، مرا ندید بدید می دانستند و می گفتند:«بابا اینها همیشه اینجاست!»
یک از روزهای اول حضور در مقر، موقع نماز ظهر به جای رفتن به نمازخانه، در مقر به گردش پرداختم. (چون به تکلیف نرسیده بودم گاهی به نماز نمی رفتم). تماشای همه چیز برایم لذت بخش بود. کوچه پس کوچه های بین کانتینرها، بندهای لباس، زمین های بازی، پارکینگ ادوات با تانک ها و نفربرهای پهلو به پهلوی هم، توپ های ضد هوایی و ... . در همان حال حس کردم که کسی تعقیبم می کند یا از داخل یکی از کانتینرها مرا زیر نظر دارد. آن موقع ها حس ششم نسبتاً خوبی داشتم و آن را جدی می گرفتم. بعد از ناهار برای گرفتن وضو و خواندن نماز ظهر و عصر از کانتینر بیرون رفتم. برادر خلیفه ای همراهم شد. در راه از جهاد و فلسفه اش پرسید و من هم مثل یک دانش آموز در امتحان شفاهی، پاسخ می دادم. مسیر سؤال ها و بحث به نماز چرخید و اینکه همه ی مجاهدت ها به خاطر نماز است و باید به بهترین شکل اقامه شود. بعد جمله ای گفت که بازتابش در ذهنم این بود که نماز جماعت در جبهه واجب است! خواستم بگویم که من از شما تقلید نمی کنم، اما دیدم بی ادبی است. گفتم:«چرا امروز ظهر مرا تعقیب می کردید؟» گفت :«من را به جای برادر خودت بدان و مطمئن باش که من هم همین طور فکر می کنم.» بعد پرسید:«تسبیح داری؟» فکر کردم می خواهد به امانت بگیرد؛ گفتم که نه من اصلاً تسبیح دست نمی گیرم. دست در جیب خود کرد و یک تسبیح نو بیرون آورد و به من داد. از رفتارش فهمیدم که هدیه است. وقتی تشکر کردم گفت:«قابلی ندارد، مال تبلیغات است.» ...
روزها می گذشت و نیروها عملاً بی کار بودند. البته ساعات به نحوی پر می شد. از مطالعه و نامه نگاری و بازی گرفته تا دعا و نیایش و تلاوت. برادر خلیفه ای هر وقت مرا در جمع می دید می گفت:«این امیر یک دقیقه هم آرامش ندارد». به جز محبت، معلوم بود که این جمله پیام دیگری هم داشت. شلوغی من توی ذوق می زد و خودم این را نمی دانستم. حدود یک ماه که از بودنمان در مقر انرژی اتمی گذشت، یک روز برادر علوی مسئول بهداری لشکر آمد و گفت:«از امروز برو به اتاق تعاون و همان جا ساکن شو!». منظورش بخش تعاون از واحد بهداری لشکر بود. در این بخش امانات رزمندگان و ساک هایشان تحویل گرفته می شد و فهرست مشخصات و شماره پلاک های نیروها ثبت می شد. به همین راحتی داخل کادر و مسئولین شده بودم. به همین دلیل و به این خاطر که از بی کاری درمی آمدم خوش حال شدم. مسئولیت ثبت مشخصات به من سپرده شد. کسی که مسئول تعاون بود می گفت:«فکر نکن پارتی بازی شده ها، چون همیشه خودکار و کاغذ دستت گرفتی، گفتند از این دیوانه کس بهتری پیدا نمی شود فهرست ها را مرتب کند!»
همه ی نیروهای امدادگر ساک ها را تحویل دادند و یک کوله پشتی ساده تحویل گرفتند. بعد هم همه پلاگ گرفتند و به گردن آویختند. به زودی معلوم شد که نیروهای امدادگر و بهداشت ِ واحد بهداری لشکر، به منطقه ای در غرب منتقل می شوند. البته به جز کسانی که در مقر مسئولیتی به عهده داشتند، مثل من! تازه فهمیدم که قضیه چیست! با خود فکر کردم که من این همه آموزش ندیده ام که حالا نگهبانی ساک های مردم(؟) را بدهم. می روم به آقای علوی می گویم که این مسئولیت مال خودتان، به هر کس که می خواهید بدهید، چون من هم می خواهم اعزام شوم. پاورقی: 1- برادر پاسدار سید محمد علوی در تاریخ 7/12/1362 در سن 22 سالگی و در عملیات پیروزمندانه ی خیبر به شهادت رسید.
مقدمه: چند تن از دوستان از خاطره ی نخستین اعزام استقبال کردند. حتی یک برادر هنرمند در ای-میلی خواستار پی گیری ماجرا به جهت بهره برداری شده اند. از این رو به جز مطالب پراکنده ای که در وبلاگ خواهم نوشت، هر گاه بنای درج خاطره باشد، ادامه ی نخستین اعزام نوشته خواهد شد. البته هر قسمت با نامی جدید تا ملال آور نباشد. بعضی نیز فکر کرده اند که بعضی مطالب حذف شده است، مطلبی حذف نشده و به بخش در همین وبلاگ وبلاگ مراجعه کنید.
بعد از نماز و ناهار نیروها به خط شدند. سپس با نظم سوار اتوبوس ها شدند و ستون خودروها از پادگان خارج شد و از مسیر خیابان پیروزی به طرف ایستگاه راه آهن به حرکت درآمد. جلو ستون یک تویوتا وانت حرکت می کرد که چند پرچم را به اهتزاز درآورده بود و از بلندگوهایی که بر آن نصب شده بود مارش نظامی و نوحه ی حاج صادق آهنگران پخش می شد. مردم در خیابان ها و پیاده روها به تماشا می ایستادند و اغلب دست تکان می دادند و لبخند می زدند.
ساعت 16 روز 5/5/1362سوار بر قطار تهران - اندیمشک با پایتخت خداحافظی کردیم و 6 مرداد به اندیمشک رسیدیم. چند اتوبوس و مینی بوس منتظرمان بودند. بلافاصله سوار شدیم و راهی مقری به نام انرژی اتمی شدیم. این مقر در نزدیکی آبادان، بعد از دارخوین و در ساحل کارون بود. قبل از انقلاب توسط متخصصین خارجی که روی پروژه ی برق هسته ای کار می کردند ساخته شده بود. در این مقر کمتر ساختمانی به چشم می خورد و به جای آن کانتینرهای مسکونی مجهز به کولرهای گازی پذیرای رزمندگان بود. کانتینرها که هر کدام دو اتاق داشتند، با ترتیب خاصی کنار هم چیده شده بود. هر 4 تا از آنها به نحوی کنار هم چیده شده بود تا با هم تشکیل یک مجموعه ی 8 اتاقی بدهند که راهروی در میان داشته باشد. به زودی فهمیدم که مدت زیادی باید در پشت جبهه بود تا زمان رفتن به خط مقدم یا عملیات فرابرسد. در همان بدو ورود سرما خوردم و دلیلش چیزی نبود جز گرمای 50 درجه ای هوا، دمای 15 درجه ای اتاق و بیرون رفتن و برگشتن و نوشیدن آب تگری و استراحت زیر کولر. و این به دلیل کم تجربگی بود. وقتی سرما خوردم تا چند روز تحمل اتاق را نداشتم. در گرمای 50 درجه، سایه ای پیدا می کردم یا حتی زیر آفتاب سوزان می نشستم و باد داغ ِ خرما پزان که به صورتم می خورد لذت می بردم. همین موجب شد که خیلی زود با آب و هوای خوزستان رفیق شوم.
مقر انرژی اتمی تجربه ی مهمی در زندگی ام به شمار می رود. در آنجا با کسانی آشنا شدم که بیشترین وقتشان را صرف عبادت می کردند. در وقت های دیگر هم تسبیحی در دست داشتند و مرتب ذکر می گفتند. البته آن روزها من هنوز به تکلیف نرسیده بودم و در عبادات مثل بقیه جدی نبودم! به لحاظ ظاهری به جز لباس نظامی، همه در داشتن دو چیز مشترک بودند: چپیه و تسبیح.
پی نوشت: داستان این خواهرمان هم خواندن دارد.[وبلاگ قلم رنجه]
دیگر همه چیز را از دست رفته می دیدم. دلم می خواست همان جا وسط جمعیت بزنم زیر گریه ؛ چیزی هم نمانده بود که همین اتفاق بیفتد، ولی به هر جان کندنی بود خودم را نگه داشتم. دیدم وقت، وقتِ توسل است. در دل گفتم:«خدایا! اینجا فقط خودت هستی که می توانی دستم را بگیری، اگر از اینجا رد بشوم قول می دهم سرباز خوبی برای اسلام باشم.» بعد به خود گفتم:«دروغ می گویی! بار پیش هم که از این وعده ها داده بودی نتوانستی خوب بمانی، خدا خودش می داند که دروغ می گویی.» یادش به خیر ؛ در سن چهارده سالگی چقدر راحت می شد با خدا حرف زد. دوباره گفتم:«خدایا! این بار راست می گویم. من بناست بروم با دشمن بجنگم. می خواهم از اسلام دفاع کنم. معنی ندارد که خودم را گول بزنم.» باز هم دلم راضی نشد. رفتم یک گوشه نشستم و دفترچه و خودکارهایم را بیرون آوردم. آن زمان عادت داشتم که چند رنگ بنویسم. جدولی کشیدم و برای خطاهایی که ممکن بود در آینده انجام دهم جریمه گذاشتم. این را هم از شهید رجایی یاد گرفته بودم. شنیده بودم که هر وقت نماز ظهر را بعد از ناهار می خواند، روز بعد روزه می گرفت.
به خود که آمدم از 600- 500 نیرو فقط 30 نفر باقی مانده بودند. همه یا خیلی پیر بودند و یا به قول مسئول اعزام بچه محصل! صحنه ی خیلی جالبی بود. اکثراً گریه می کردند. چند نفر مسئول اعزام را دوره کرده بودند و التماس می کردند تا کارت هایشان را بدهد. یک پیرمرد آرام کناری ایستاده بود. وقتی مرا هم آرام دید، با لهجه ی اراکی گفت:«عیبی ندارد. من که به تکلیفم عمل کردم، حالا اگر می گویند به تو احتیاجی نیست، برمی گردم اراک.» یک پیرمرد هم رفته بود نزدیک مسئول اعزام ایستاده بود و به او بد و بیراه می گفت. می گفت:«مگر تو چکاره ای؟ پیغمبری؟ امامی؟ رئیس جمهوری؟ چه کاره ای؟ کارت های ما را بده!» مسئول اعزام که در جواب اصرارها و گریه ها فقط می خندید و سعی می کرد خودش را از دست نیروها خلاص کند، به شوخی در جواب پیرمرد گفت:«آره، من همه ی اینهام!» پیرمرد با عصبانیت گفت:«... خوردی! تو هیچ خری نیستی!» من در آن لحظه نمی دانستم چه باید بکنم، اما آرامش عجیبی داشتم. می دانستم که خدا کمکم خواهد کرد. صبر کردم ببینم کسی با داد و بیداد یا گریه کاری از پیش می برد یا نه؟ دیدم این بابا از همه ی باباهای دنیا سمج تر است! و انگار برای یک همچین دقایقی استخدام شده است تا با التماس و گریه و داد و بیداد از کوره درنرود و کوتاه نیاید.
صدای قرآن از بلندگوهای پادگان پخش می شد و اذان ظهر نزدیک بود. رفتم وضو گرفتم. یکی از امدادگرهای قم را دیدم. وقتی موضوع را فهمید گفت برو راه آهن. ساعت 4 اعزام است. قاطی بچه ها سوار شو و منطقه بگو کارتم را گم کرده ام. مجبور می شوند یکی دیگر برایت صادر کنند. فکر خوبی بود. به طرف نمازخانه به راه افتادم. فکر کردم که بعد از نماز ناهار است و بعد هم حرکت. با این حساب اگر اذان بشود دیگر دستم به کسی نمی رسد. اگر هم بنا به کلک است باید در همین پادگان کار را تمام کنم. بدون هدف به طرف ساختمان اداری حرکت کردم و در راه فکرم را سامان دادم. به اتاق اعزام نیرو رسیدم. در زدم و وارد شدم. جوانی با حدود 25 سال سن پشت میز نشسته بود و چند کارت روی میزش بود. با دیدن من کارت ها را داخل کشو گذاشت و لبخند زد. دستم را خوانده بود. گفت:«بفرمایید؟» گفتم:«ببین برادر! من آمده ام با شما اتمام حجت کنم و به قم برگردم. من متولد 1345 هستم و 17 سال دارم و شما می خواهید مرا اعزام نکنید. امدادگر هستم و کارم عالی است. در اورژانس نکویی قم دوره دیده ام. هر روز هم در رادیو تلویزیون پیام می دهید که به امدادگر احتیاج است ...» حرفم را قطع کرد و گفت:«گفتی چند سالت است؟» گفتم:«هفده سال.» گفت:«نشان نمی دهد؟!» گفتم که ما خانوادگی همین طور هستیم. اگر پدرم اینجا باشد تعجب می کنید. کمی فکر کرد و اسمم را پرسید. کشو را بازکرد و کارتم را پیدا کرد و آن را به طرفم دراز کردم. چند دقیقه بعد با یک شیء بسیار گران بها در جیب چپ پیراهن نظامی ام به طرف نمازخانه می رفتم.
پی نوشت: 1- بدین سان به جبهه اعزام شدم. اگر بنا بود روایتِ همین اعزام را دنبال کنم، متوجه می شدید که هنوز خان های دیگری در راه است. اما برای اینکه وبلاگ از یک روندی خارج شود، این خاطره را در همین جا به پایان می برم. 2- ممکن است در چند روز آینده خط تلفن منزل یک طرفه شود و تا مدتی نتوانم بنویسم و مهم تر از همه نتوانم خدمت دوستان برسم. اما در آینده باز هم به تکلیفم عمل خواهم کرد. دعا بفرمایید.
خیلی زود فکری به خاطرم رسید. به اتاق مسئول پذیرش امداد بسیج رفتم و به او گفتم که خانواده ام با اعزام من مخالفت کرده اند و از او خواستم که پرونده ام را پس بدهد و او با خوش رویی پذیرفت. پرونده را گرفتم و به خانه رفتم. فتوکپی شناسنامه را برداشتم و با یک شیوه ی ابتکاری، 1348 را به 1345 تغییر دادم و سپس از فتوکپی ِ تقلبی، دو فتوکپی گرفتم و آن را در پرونده جا دادم. سپس به خانواده گفتم که با توجه به سن پایین و تخصص امدادگری بناست ما در اهواز باشیم و به مناطق جنگی اعزام نشویم. بدین ترتیب مشکل رضایت نامه هم حل شد. پرونده را دوباره به بسیج تحویل دادم و گفتم که رضایت والدین جلب شده است. از آنجا که هیچ صحبتی در مورد سال تولد نکرده بودم، بنابراین بدون مشکلی نامم در ردیف اعزامی ها قرار گرفت.
روز 2/5/1362 پس از اجتماع در ساختمان بسیج مستضعفین قم، پیاده به قصد زیارت حضرت معصومه (س) به راه افتادیم. خانواده ها هم بودند، البته من از پدر و مادرم خواسته بودم که نیایند و نیامده بودند. قدم به قدم با استقبال - یا بهتر بگویم مشایعت – صمیمی مردم مواجه می شدیم. شربت، شیرینی و شکلات بود که تعارف می شد. مزه ی فداکاری برای اسلام را از همان لحظه که قدردانی مردم را دیدم احساس کردم. خون گاو و گوسفندهایی که مردم قربانی می کردند، روی آسفالت خیابان جوش می خورد. قبلاً دیدن ذبح حیوانات حالم را منقلب می کرد، ولی آن روز دیدن خون برایم تقریباً عادی بود و آن را فقط یک مایع قرمز رنگ می دیدم! حضور در مرکز فوریت های پزشکی کار خودش را کرده بود و از یک نوجوان 14 ساله ی احساساتی نیمه شاعر، یک پزشکیار سنگ دل ساخته بود. خدایا چقدر تغییر کرده بودم. همان طور که به طرف حرم می رفتیم، به خودم می گفتم: شعر و شاعری را بگذار برای وقتی که از جنگ تحمیلی اثری باقی نباشد. وقتی هر روز شهید و مجروح می آورند، سخن از گل و بلبل و فراق یار چه وجهی دارد؟(آن هم تقلیدی! چون آن موقع عمق معانی و رموز کلمات را نمی دانستم و می دانستم که نمی دانم و تقلید می کنم.) به هر حال زیارت حرم مطهر توأم شد با سخن رانی فرمانده سپاه قم (حاج آقا ایرانی) و بعد سوار اتوبوس ها شدیم. در آن زمان خیلی از مسائل را متوجه نمی شدم و سرعت انتقال ذهنم ار بقیه که بزرگ تر از من بودند، کمتر بود و پی در پی از دیگران توضیح می خواستم. مثلاً وقتی اتوبوس ها به طرف تهران حرکت کردند، از دوستان پرسیدم:«مگر جنوب از این طرف است؟» بیچاره ها نمی دانستند بخندند یا پاسخ دهند؟! به هر حال فهمیدم که برای تجهیز و تدارک به پادگان امام حسن(ع) تهران می رویم. دو روز فقط به پوشیدن لباس، تعویض، مراجعه به خیاطی برای تنگ و گشاد کردن لباس ها و بقیه ی مسائل مربوط به آن گذشت. صبح روز سوم به خط شدیم تا کارت شناسایی (موسوم به کارت جنگی) خود را تحویل بگیریم. مسئول مربوط اسامی را می خواند و هر کس برای دریافت کارتش مراجعه می کرد. خیلی زود به اسم من رسید، وقتی به طرف او می رفتم کارت را کنار گذاشت و با اشاره گفت که همان جا بمانم تا بعد. فکر کردم حتماً قضیه ی دست کاری فتوکپی لو رفته است، اما وقتی دیدم که کارت افراد بسیار مسن و نوجوان ها به آنها تحویل داده نمی شود، فهمیدم که بنا دارد از اعزام ما جلوگیری کند.
ادامه دارد.
مثل کلاس درس و با شور و اشتیاق بیشتر، در ردیف اول می نشستم و تمام مطالب را با دقت و موشکافی می شنیدم و یادداشت برمی داشتم. پس از یک ماه دوره ی نظری به اتمام رسید و با توجه به مطالب کتاب کمک های اولیه (اثر شهید فیاض بخش) امتحان به عمل آمد. پس از آن می بایست یک دوره ی عملی 15 روزه در بیمارستان های قم طی شود. امدادگران در دسته های 15 تا 20 نفری با توجه به خیابان محل سکونتشان، در بیمارستان های قم تقسیم شدند. البته من با ترفند کاری کردم که در بیمارستان نکویی دوره ی عملی را بگذرانم، چرا که در آن زمان، تنها مرکز فوریت های پزشکی قم در آن بیمارستان بود و به لحاظ کسب تجربه، بودن در آنجا حائز اهمیت بود. در مرکز فوریت های پزشکی نکویی، تقریباً هیچ گاه بی کار نبودیم. روزی نبود که که 10-20 مورد مصدوم با زخم های نیازمند به بخیه و یا شکستگی استخوان نداشته باشیم. بدین ترتیب پس از 15 روز یک پرستار تمام عیار شده بودیم. از پانسمان زخم های سطحی و عمیق گرفته، تا زدن بخیه های چند لایه ای و ترزریقات را به صورت عملی فرا گرفتیم. البته آنچه بیش از همه اهمیت داشت، آشنایی با روحیه ی بیماران و مجروحین گوناگون و یادگیری طرز برخورد با مصدومین مختلف، در کنار کادر مجرب بیمارستان بود.
پس از پایان دوره و کسب امتیاز قبولی، چند روز تا اعزام به جبهه باقی مانده بود و به قبول شدگان اعلام شد که رضایت نامه ی پدر و مادر را برای ثبت در پرونده ارائه کنند. در این حال فهمیدم که دو مانع بزرگ وجود دارد: نخست اینکه خانواده با به جبهه رفتن من مخالف هستند و دیگر اینکه با داشتن 14 سال سن، به لحاظ قانونی نمی توانم به جبهه اعزام شوم! خانواده را شاید می شد یک کاری کرد، اما چون در حین ثبت نام اولیه، مدارک شناسایی و کپی شناسنامه را تحویل داده بودم، راهی باقی نمانده بود.
ادامه دارد.
پی نوشت: به نظرم می رسد که آیندگان حق دارند از جزئیات اعزام رزمندگان مطلع شوند و به همین دلیل تصمیم گرفته ام به جای انتخاب لحظاتی از خط مقدم، جزئیات اعزام را نیز بنگارم. دوستانی که مطلب را می خوانند اگر نظری در این خصوص دارند، حتماً بفرمایند و اگر مطلب را لایق نظر دادن نمی دانند، می توانند به صورت خصوصی اعلام کنند.
در مدرسه ی راهنمایی علامه حلّی قم، آخرین امتحان سال دوم راهنمایی در حال انجام بود. آقای رحیمی ،مدیر مدرسه، آمد و بدون کوچک ترین توضیحی یک فرم با آرم سپاه پاسداران به من داد. چند فرم دیگر در دستش بود و سراغ دانش آموزان ممتاز مدرسه می رفت و یک فرم روی ورقه ی امتحانی شان می گذاشت. بعد از امتحان فهمیدم که یک اردوی دانش آموزی در پیش است و این گونه پایم به بسیج شد. عاشق بسیج بودم، ولی به فکرم هم نمی رسید که با آن سن و سال بتوانم وارد بسیج شوم. پس از پر کردن فرم و گرفتن رضایت نامه، حدود یک ماه بعد، یعنی اواسط تیرماه سال 61، اردوی یک هفته ای، در یکی از روستاهای قم به نام «وَبس» (Vabs) برگزار شد. یک هفته ای که دست کم یک سال برایم ارزش داشت. یک دقیقه هم حساب خودش را داشت. برای همین خیلی چیزها یاد گرفتم که یک سال بعد پشتوانه ای برای به جبهه رفتنم شد: باز و بسته کردن سلاح، آشنایی با مواد منفجره و آموختن حرکات رزمی (مثل سینه و خیز و مارپل)، توأم بود با کلاس های عقیدتی و مراسم دعا. بازی و تفریح و سرگرمی هم در جای خود محفوظ بود. البته بچه ها بیشتر به برنامه های سرگرم کننده ی اردو علاقه نشان می دادند، به ویژه خیلی ها تمام حواسشان به باغ گیلاس و آلبالویی بود که متعلق به ارتشبد اویسی (معدوم) بود و در همان اردوگاه قرار داشت. ولی من با جدی گرفتن حرف های مربیان که آموزش ها را مشابه آموزش های جنگی برادران رزمنده می دانستند، با تمام وجود سعی در فراگیری آنها داشتم و در خیال خود از آنها در جنگ با دشمن استفاده می کردم. برای همین از اردو که برگشتم خودم را آدم دیگری حس می کردم. احساس می کردم که اتفاقاتی در درون من رخ می دهد و در صدد کشف آن بودم.
سال سوم راهنمایی نیز با موفقیت سپری شد و تعطیلات تابستان از راه رسید. یک روز صبح پدرم به شوخی گفت:«امیر! در مدرسه ی علامه طباطبایی کلاس امداد دایر است، همین الآن رادیو گفت. شرکت نمی کنی؟» پرسیدم:«امداد برای چی؟» گفت:«برای اعزام به جبهه.» گفتم:«چرا که نه» و پدر که بیش از یک شوخی ساده منظوری نداشت، غافل گیر شد. تا ظهر ثبت نام کرده بودم و چند روز بعد یعنی 29 خرداد 1362 دوره آغاز شد.
ادامه دارد.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای