سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام خامنه‌ای: با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوّۀ الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند. (13 دی 1398)
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
جانم فدای امام خامنه‌ای
امیر عباس
فکر می‏ کنم کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و با امید زندگی می ‏کنم.
اخبار مرتبط با امام خامنه‌ای
جدیدترین خبرها
خبرهای برتر
خبرهای پربازدید
خبرهای برگزیده

نکته:  همان گونه که عرض شد، با این استقبال ضعیف لازم نمی بینم روایت روزهای نبرد را در وبلاگ درج کنم؛ از این مقطع می‏گذرم تا به سال تحویل برسم. به یاری خدا به زودی در قالب کتاب خاطره به چاپ خواهد رسید.

بعد از اتمام مأموریت در کانال و آن نبرد جانانه، دسته ی 2 جای ما را گرفت. دسته‏ی ما در سنگرهای اجتماعی مستقر شد. در اینجا فرصتی دست داد تا طبیعت جزیره را بهتر ببینیم. در کنار باران توپ و خمپاره، چشممان به قورباغه‏های بازیگوش و گوشمان با قورقور شبانه‏روزی‏شان آشنا شد. به ویژه شب‏ها، هور حال و هوای عجیبی داشت. اینکه می‏گویم عجیب، چون توصیفش آسان نیست. فوق‏العاده زیبا، توهم‏آفرین و ابهام‏آمیز بود. قارپ و قورپ انفجارها، قورقور دسته‏جمعی قورباغه‏ها، تلألو نور آسمان و ماه در آبِ جزبره (به قول دوستان آذری زبان آیسودا) ، انواع منورها، سر و صدای شلیک تیر از اطراف، رفت و آمد گاه و بی گاه موتور تریل، منظره‏ی انفجار خمپاره‏ها و پرکشیدن ترکش های سرخ به اطراف، برای یک نوجوان 15 ساله، آن هم بعد از آن نبرد جانانه، بی نهایت جذاب، زیبا و اسرارآمیز بود. این بود که می‏نشستم به تماشا. هر که مرا می دید می گفت:«بچه بیا برو تو سنگرت، مگر عقل تو کله‏ات نیست؟ از کانال جان به در بردی حالا می‏خواهی اینجا ...». فکر می‏کردند کم سن و سالی باعث این حال عجیب است. مطمئنم اگر اکنون هم در آن فضا قرار بگیرم، دوست دارم بنشینم به تماشا. به هر ترتیب زیبایی منطقه باعث شد دوباره دست به قلم ببرم و یادداشت‏هایم را ثبت کنم.

روز 30 اسفند رسید. سفره‏ی هفت سینی آماده نکردیم، اما هرچه سین جنگی به فکرمان می رسید نام می‏بردیم و می‏گفتیم باید با اینها سفره بیندازیم. «سرنیزه، سنگر، سربند(پیشانی بند)و ...». در یادداشت‏هایم آورده‏ام: حدود سال تحویل (رادیو نداشتیم) دعا را زیر لب زمزمه کردم. جالب اینجاست که ساعت سال تحویل در یادداشت هایم  ثبت نشده و جناب خونساری هم فکر می کردند که 22:30 – 22 شب باشد، اما تقویم  سال 1363 را که پیدا کردم دیدم سال تحویل ساعت  13:54:06 روز سه‏شنبه 30 اسفند ماه 1362 بوده است.  آنها که باتجربه‏تر بودند می گفتند هر کاری دارید تا غروب انجام دهید که بعد از آن آتش دشمن شدت می گیرد. دشمن مواقعی که احتمال حمله و پیش‏روی می داد، به صورت گسترده و سرسام آور آتش می ریخت و می‏دانست که در ایام جشن و شادی احتمال عملیات رزمندگان اسلام بیشتر است (معمولاً عملیات در ایام شادی انجام می شد تا مردم کشورمان شاد شوند). پیش‏بینی‏ها درست بود. حدود ساعت 21 بود که خمپاره پشت خمپاره به زمین می خورد. سنگر مانند گهواره تکان می‏خورد و داخلش پر شده بود از خاک و دود انفجار و بوی باروت، و نفس کشیدن مشکل شده بود. به صورت درازکش مشغول زمزمه‏ی سوره‏ی واقعه شدم. برادران به شوخی می گفتند:«صدام عیدی‏مان را داد!» خیلی زود خوابم رفت. هنگام نماز صبح بیدار شدم. آتش دشمن نیمه سنگین بود و از آن هجم شب گذشته خبری نبود. یکی از برادران گفت:«من تعجب می کنم که تو چطور خوابیدی؟» فهمیدم که هیچ کس از اطرافیان نتوانسته بخوابد. گفتم:«آتش از کی کم شده؟» گفت که تازه کم شده. برای وضو گرفتن آرام از سنگر خارج شدم. بی‏اختیار گفتم:«وای!» قابل تصور نبود. منظره‏ی بیرون عوض شده بود. آن قدر چاله در اطراف اضافه شده بود که انگار به منطقه‏ی دیگری وارد شده بودم. داد زدم:«بچه ها بیایید ببینید چه خبر است!» (شهید) محمد باقر فلسفی نژاد از داخل سنگر فریاد زد:«خواب بودی خیر باشد!» یعنی اینکه به جز تو همه دیده‏اند! خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم:«جان باقر بیا ببین چی شده! می دانم ندیدی!» (شهید) فلسفی نژاد گفت:«قربان فیلم بازی کردنت بروم. زود وضو بگیر بیا تا کار دستمان ندادی!» باقر مهربان شده بود. قبل از آمدن به خط زیاد سر به سر من می‏گذاشت، البته از روی محبت بود، ولی چون سنم ار بقیه کمتر بود، همیشه تلاش می‏کرد مرا دست بیندازد؛ اما بعد از آن رفتارش توأم با احترام شده بود. مدام مرا تشویق می‏کرد و می‏گفت:«بعضی از آنها که خیلی ادعایشان می شد هم در آن شرایط جا زده بودند.» وضعیت نبرد در کانال را می‏گفت.

حدود ساعت 10 صبح روز اول فروردین 1363 بود که چند کارتن از طرف تبلیغات به عنوان عیدی رسید. به هر نفر یک بسته عیدی دادند. بسته ها از طرف قائم مقام رهبری بود. حاوی مهر و تسبیح، قرآن کوچک، کتاب دعا و یک اسکناس 20 تومانی به عنوان تبرّک(؟) و عیدی. معمولاً در این ایام عیدی و اسکناس تبرّک از حضرت امام(ره) را انتظار داشتیم و من تعجب کردم که چه معنی دارد که قائم مقام رهبری هم همین کار را بکند؟ و شخصاً دلگیر شدم. قرآن و کتاب دعا را برداشتم، اما اسکناس به هیچ وجه برایم حکم تبرّک نداشت و آن را برای خرج کردن میان پول هایم گذاشتم. پایان


  + دوشنبه 86/1/13 - 2:8 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

سوار تویوتاها شدیم و در نزدیکی خط مقدم پیاده شده، با شتاب خود را به خط رساندیم. خط مقدم تشکیل شده بود از یک جاده‏ی خاکی ِ کم‏عرض که در دل هور پیش رفته بود. دشمن در امتداد جاده بود، به این صورت که بخشی از جاده‏ی خاکی در دست دشمن بود و بخشی از آن هم در دست ما. دو طرف جاده را هور - با منظره ای بسیار زیبا - تشکیل می داد.

البته حد فاصله خط ما با دشمن و در عقبه‏ی دشمن نی‏های کمتری وجود دشت، چون عمق آب کم بود و چولان‏ها جلو دید را نمی‏گرفتند. لبه‏ی جلو ِ منطقه‏ی نبرد، «عرض جاده» بود. یک کانال در عرض جاده کنده شده بود و در دو طرف آن، دو سنگر نگهبانی نسبتاً مستحکم ساخته شده بود که باید به نوبت در آن نگهبانی می دادیم و یا به عبارتی با دشمن می جنگیدیم. یک کانال نیز در طول جاده کشیده شده بود که با کانال جلویی (سنگرهای نگهبانی) شکل T می ساخت. این کانال حدود 40 متر و در وسط جاده کشیده شده بود. درون کانال در دو  طرف، سنگرهای اجتماعی قرار داشت، که روی آن با گونی و خاک محکم شده بود. بعد از این کانال نیز تا عمق 100 متری عقبه ی خودی، سنگرهای اجتماعی در کنار جاده وجود داشت. در این قسمت بین جاده و هور حدود 5 الی 15 متر خشکی بود.

با توجه به این که گروهان ضد زره از سه دسته تشکیل شده بود، ابتدا دسته یک در کانال مستقر می شد، و سپس دو دسته‏ی دیگر به نوبت جلو می‏آمدند تا با دشمن بجنگند و جلو ضدّحمله و پیش‏رویی دشمن را بگیرند. من در دسته یک بودم که مسئولیت آن با محمد جواد خونساری (مدیر کل سیاسی انتظامی استان قم در حال حاضر) بود. به این ترتیب ابتدا ما در کانال مستقر شدیم. سنگری که من به همراه دو نفر دیگر انتخاب کردم، نزدیک سنگر نگهبانی بود. شاید سنگر دوم یا سوم! اما برای من ساعت نگهبانی در نظر گرفته نمی شد، چون تنها امدادگر دسته بودم و می‏بایست همیشه آماده و سالم(!) باشم. در عین حال معمولاً بیشتر اوقاتم را در سنگر نگهبانی می گذراندم. این توضیح هم ضروری است که شب‏ها علاوه بر کانال جلویی، در طول جاده (کانال) نیز نگهبان‏هایی مستقر می شدند تا دشمن با استفاده از تاریکی شب حمله نکند.

پی نوشت: به دلیل اینکه بیم دارم نتوانم به قولم – مبنی بر روایت سال تحویل در خط مقدم - عمل کنم، در یادداشت بعد به سال تحویل می پردازم و اگر توفیق شد، جریان نبرد را توضیح خواهم داد. ضمن اینکه اگر میزان استقبال (صرف نظر از تعداد بازدیدها) همین باشد، خاطرات تکمیلی در وبلاگ قرار نمی گیرد، و در هر صورت به زودی به چاپ خواهد رسید (ان شاء الله تعالی).


  + دوشنبه 86/1/13 - 4:10 صبح - نویسنده: امیر عباس
مشارکت در بحث ()
 

زمان حرکت به سمت خط مقدم (جزیره مجنون جنوبی) فرا رسید. مرحله‏ی سوم عملیات خیبر بود. در این مرحله باید جزایر مجنون حفظ می شد. در مرحله‏ی اول تلاش اصلی انجام شده بود و نیروها به نقاط هدف رسیده بودند و در مرحله‏ی دوم الحاق بین جزایر مجنون و طلائیه صورت گرفته بود. در مرحله‏ی سوم باید به هر ترتیبی بود جزایر مجنون شمالی و جنوبی حفظ می شد. فرماندهی کل قوا، حضرت امام خمینی (رضوان الله علیه) دستور داده بودند که جزایر مجنون باید حفظ شود! پیش از بیان آنچه بر ما گذشت، تشریح شرایط منطقه خالی از لطف نیست.

روی تصویر ( شیفت + کلیک ) کنید.

منطقه‏ی هور برای انجام عملیات خیبر با دقت زیادی انتخاب شده بود. به جز حساسیت منطقه، بکر بودن آن و عدم هوشیاری دشمن و همچنین ضربه‏پذیری دشمن از مؤلفه‏‏های این انتخاب بودند. به علاوه دشمن امکان مانور گسترده‏ی زرهی نداشت. علاوه بر همه‏ی اینها ، وجود تعدادی چاه نفت در جزایر، اهمیت راهبردی آن را دوچندان کرده بود. اما طولانی بودن عقبه‏ی خودی (دور بودن نیروهای پشتیبانی) و نداشتن مسیر ارتباطی خشکی از اشکالات منطقه بود. پس از اینکه مرحله‏ی نخست و دوم با موفقیت سپری شد، مشکل طولانی بودن عقبه‏ی خودی بیش از پیش خود را نشان داد.

نیروهای بسیج به دلیل کم بهره بودن از تجهیزات و سلاح‏ها، برای دوری از آسیب‏های گوناگون، معمولاً سرشب یا نیمه شب را برای آغاز نبرد انتخاب و از موانع متعدد عبور می کردند، خود را به خط دشمن می‏رساندند و با استفاده از غافل‏گیری دشمن، منطقه را تصرف می کردند و تا دشمن به خود بیاید، خط را تثبیت می‏نمودند. در جزیره‏ی مجنون جنوبی دشمن به هیچ وجه مایل نبود نیروهای اسلام جای پایی داشته باشند. از این رو روزها با شدت هر چه تمام‏تر ضدحمله می کرد. از حداکثر توان پیاده و زرهی خود سود می‏برد و شدیدترین آتش را به سوی جزیره مجنون جنوبی گسیل می داشت و در یک برآورد، در مدت 72 ساعت، یک میلیون گلوله‏ی توپ و خمپاره مصرف کرد.

 روی تصویر ( شیفت + کلیک ) کنید.

سردار شهید مهدی زین الدین که خود از طراحان اصلی عملیات خیبر بود، با طرحی ابداعی که آغاز یک تحول در تاکتیک های رزمی نیروهای اسلام برآورد می‏شود، مشکل نبرد در روز را به نحو شایسته‏ای حل کرد. به این صورت که دستور داد جلوتر از خط مقدم  ِ خودی کانالی کندند و نیروها درون کانال می‏رفتند و می جنگیدند و قوت رزمندگان در کانال بود و نیروها تا حد قابل توجهی آسیب‏ناپذیر شده بودند.

سرلشکر محسن رضایی در صفحه 135 کتاب مبانی مدیریت و فرهنگ سازی، تألیف: احمد یارمحمدی و حسن زارعی متین (نشر روح) می گوید:«برادرمان مهدی، خودش یک تنه، قسمتی از جزیره‏ی مجنون – عملیات خیبر – دستش بود. آنچنان ماهرانه فرماندهی کرده بود و به برادران دستور داده بود کانال کنده بودند – برای تقلیل تلفات خودی – و این از تدابیر جنگ ما بود که مهدی این تدبیر را به کار برد. الحمد لله رزمندگان لشکر (17 علی بن ابی طالب-ع-) آنچنان خوب و دقیق عمل کرده بودند که داخل کانال‏ها از صبح تا شام می‏جنگیدند و تمام قوتشان در کانال بود. مشکل جنگ در روز که یک معضل بود و ما معمولاً سعی می کردیم در روز با دشمن نجنگیم، مهدی عزیز این طلسم جنگ در روز را شکست. ایشان در جزایر ماند و مقاومت کرد


  + یکشنبه 86/1/12 - 8:0 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

زمان عبور از روی پل خیبر فرا رسید. هنگام سحر بود و هوا تاریک. تویوتای نخست را سوار شدیم. بنا بود که راننده آرام حرکت کند تا خودروهای بعدی به ستون و بدون فاصله‏ی چشم‏گیر همراه شوند. اما راننده‏ی ما برای اینکه نشان دهد چقدر استاد است، تخته گاز می رفت. ما هم نیشمان تا بناگوش باز بود و کیف می کردیم.

در میان پل رسیدیم به تویوتایی که با زاویه‏ی 45 درجه منحرف شده بود و یکی از چرخ‏های جلوش از پل خارج شده بود و کج‏دار‏مریز مانده بود تا فکری به حالش بکنند. نیش‏های مبارک بسته شد و تا رسیدن به مقصد هر چه ذکر بلد بودیم زیر لب خواندیم. موقع پیاده شدن با ژست تشکر، متلکی به راننده گفتم و او بلند خندید و التماس دعا گفت. فکر می‏کنم جمله‏ام این بود:«اخوی خیلی ممنون که ما را شهید نکردی!»

خلاصه در قسمتی از عقبه‏ی جزیره مجنون – که نمی‏دانم کجا بود - اتراق کردیم. منتظر بودیم تا به خط برویم. صبح که شد طبیعت زیبای جزیره چشمانمان را مسحور کرد. زیبایی هور را فقط باید دید. آب راکد، زلال و شفاف با عمق 1 الی 8 متر و با پوشش گیاهی بسیار فشرده. (البته در این چند عکس کمتر زیبایی‏ها منعکس است، چون در این قسمت‏ها یا بخشی از آب جزیره توسط مهندسی رزمی خشک شده است و یا مکان پرتردد است و نی‏ها به خشکی گراییده‏اند.)

همه فکر می‏کنند که پوشش هور به نی خلاصه می شود؛ اما در هور به جز نی (که 2 تا 7 متر ارتفاع دارد و در جاهای عمیق می روید) بَردی و چولان نیز وجود دارد. ارتفاع بردی 1 تا 2 متر است و در آب‏های نیمه‏عمیق می روید؛ در جاهای کم‏عمق شاهد چولان، با ارتفاع کمتر از نیم متر هستیم. چند نوع گل نیز کم و بیش و پراکنده رشد می کنند که من اسم یکی از آنها را که بیشتر به چشم می خورد، نیلوفر آبی گذاشته بودم و چه بسا در اصل هم همین اسم را داشت، چون شکل نیلوفر بود. حرکت در هور به دلیل همین پوشش گیاهی با زحمت میسر است. قایق‏ها از آب‏راه‏های مصنوعی و یا نهرها عبور می کنند و البته بلم‏ها می توانند از محل عبور حیوانات وحشی (مثل گراز) هم بگذرند که امکان تصادف (به اون معنا) هم منتفی نیست. نی‏های جزیره بهترین محل برای کمین زدن به دشمن (به ویژه در جزیره مجنون شمالی) بود. به همین منظور پل‏های شناور (خیبری) در میان نی‏ها به هم متصل می‏شد و تشکیل یک پاسگاه مخفی را می‏داد که رزمندگان شبانه روز در آن نگهبانی می‏دادند که خود حکایت مفصلی دارد و چون خاطره‏اش به این اعزام مربوط نمی‏شود، بماند برای توفیقی دیگر.

در همان یکی دو ساعت اول بعد از طلوع آفتاب هیجان خط مقدم در وجودمان نوسان گرفت. گلوله‏های پراکنده‏ی توپ و خمپاره 120 میلی‏متری به صورت پراکنده به زمین می خورد. آتش توپخانه‏ی خودی هم قطع نمی‏شد. همیشه لحظات اول ورود به خط سوم برایم شیرین و پر از هیجان بود؛ اما به سرعت همه چیز عادی می شد و فقط به مأموریتمان فکر می کردیم. بچه ها با اینکه وصیت‏نامه نوشته و تحویل داده بودند، باز هم چیزهایی می‏نوشتند و برخی مشغول نامه نگاری بودند. اما من همیشه این کارها را پشت خط و در حد افراطی انجام می‏دادم (به ویژه نامه‏نگاری را) و در خط، کمتر به این امور می‏پرداختم. همیشه به محض اینکه به سروصدای انفجار و شلیک توپخانه می‏رسیدیم، می نشستم و فکر می کردم که تا چند ساعت یا چند روز دیگر ممکن است برخی دوستانمان به شهادت برسند و تلاش می کردم که با همه مهربان باشم. در حالی که در اطراف قدم می زدم، و از شور و هیجان و زیبایی‏های طبیعت لذت می بردم، ماجرایی پیش آمد که هیجان و شور و نشاط را به اوج رساند. یکی از هواپیماهای دشمن که کمی رویش زیاد شده بود و برای عکس برداری در ارتفاع پایین پرواز می‏کرد، توسط یک بسیجی، با توپ ضد‏هوایی چهار لول منهدم شد. چهارلول همزمان با ما وارد منطقه شده بود و هنوز به قول خودشان یک پدال هم نزده بود و پدال آزمایشی را به شکم هواپیمای دشمن خالی کرد. می توان فرض کرد که خلبان با توجه به عکس‏های هوایی روز قبل، گمان نمی کرده که در آن مسیر پدافند هوایی وجود داشته باشد.


  + پنج شنبه 86/1/9 - 6:0 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

فلسفه‏ی تبدیل گردان به گروهان، موقعیت ویژه‏ی جزیره مجنون جنوبی بود. ضمناً در این حالت میزان تلفات پایین می‏آمد. مسئله‏ی دیگر هنگام سال تحویل و ایام نوروز بود. سردار شهید کلهر می خواست تعداد بیشتری از رزمندگان عید را در کنار خانواده باشند. ما ایرانی‏ها مشغول هر کاری و در هر جای دنیا که باشیم، دوست داریم عید را در کنار خانواده بگذرانیم. آن سال هم تعداد زیادی از رزمندگان که در پشت خط و در مقرها مستقر بودند، می‏گفتند که اگر با ما کاری ندارید برویم عید را در کنار خانواده باشیم. حضرت امام خمینی(ره) در سخنانی با توجه به اهمیت حفظ جزایر مجنون، فرمودند که رزمندگان ما امسال عید را در جبهه می مانند. همین جمله کافی بود تا دیگر کسی حاضر نباشد به مرخصی برود.

به هر حال حرکت کردیم و به ابتدای هور رسیدیم. منطقه‏ای که به آن پشت دژ می گفتند. خاکریزهای بلندی که سنگرهای مختلف در آن ساخته شده بود. پتو گرفتیم و شب را در آنجا سپری کردیم. برای نخستین بار بود که می‏دیدم هواپیماها بمباران منور می گفتند. بمب‏ها خوشه‏ای بود و مانند چلچراغ مدت زمانی بیش از خمپاره‏ها و بمب های منور در هوا روشن می ماندند. اینجا منطقه‏ای بود که دشمن برای نخستین بار از بمب‏های شیمیایی به صورت گسترده استفاده کرد. نیروها به خوبی برای مقابله با حملات شیمیایی توجیه شده بودند. تمرین کرده بودند که ماسک‏ها را در کمتر از 9 ثانیه  بیرون آورند و به صورت بزنند. بادگیرهای پلاستیکی برای جلوگیری از رسیدن عوامل شیمیایی همیشه روی لباس ها پوشیده می‏شد.

گریز: زندگی روی خاک زیبا بود. روی خاک قدم می‏زدی، روی خاک می‏نشستی، روی خاک می‏خوابیدی و روی خاک سجده می‏کردی. بوی نم ِ هور. بوی خاک، طبیعت زیبای جزیره، آب و نی و پرندگان زیبا. پل‏های شناور ابداعی رزمندگان. رفت و آمد و شور و هیجان. هر از چند گاهی نوای آهنگران که از یکی از خودروها به گوش می‏رسید. شوخی بچه‏ها. تعارفات و تکه کلام‏ها که همه یک جوری با نام خدا آمیخته بود. می گفتی: خسته نباشی برادر! می گفت: کار برای خدا که خستگی ندارد! می گفتی: برادر شما می‏دانی تا کی بناست اینجا بمانیم؟ می گفت: بله ، این که سوال ندارد اخوی، تا هر وقت خدا بخواهد! می‏دیدی یک نفر با عجله و دوان دوان می آید و می گوید: دو نفر داوطلب می خواهم برای یک کاری که خدا خوشش بیاید. سه چهار نفر که با او می‏رفتند بقیه می‏دیدند مشکل حل شده منصرف می شدند. می‏گفت: خوب حالا بنشیند اینجا. همه می نشستند. چپیه‏اش را باز می‏کرد و سه تا کمپوت می‏افتاد روی خاک. با سرنیزه بازشان می کرد و می گفت: گفتم دو نفر حالا اشکالی ندارد با هم می خوریم. تو می‏گفتی: این بود کار برای خدا. می گفت: بله اخوی، شک داری؟ بخور بانشاط بشوی، برای خدا خوب بجنگی! و خودش نمی‏خورد. می گفت: هنوز سهمیه‏ها را نداده اند. تا نیم ساعت دیگر کمپوت‏ها را پخش می‏کنند. و بعد متوجه می شدی که سهمیه خودش و دو دوست دیگر را قبلاً گرفته و خواسته اند ایثار کنند. می‏توانید تجسم کنید که خوردن کمپوت گیلاس در آن فضا چه لذتی داشت؟ لعنت به تو! چرا نامش به یادت نمانده؟!


  + یکشنبه 86/1/5 - 5:2 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

پیش درآمد: روایت خاطرات جبهه آسان نیست. آن همه بٌعد و جذابیت دارد که انتخابِ زوایای کار به آسانی مقدور نیست. برای ادامه‏ی همین خاطره نمی‏دانم به صورت خطی و گام به گام توضیح دهم؟ یکسره لحظه‏ی سال تحویل را بگویم؟ از رزمندگان و روابط بگویم؟ جزایر مجنون را توصیف کنم؟ سختی یا راحتی ماندن در جزیره را بگویم؟ از شهدا و مجروحین و نحوه‏ی آتش دشمن بگویم؟ از چه بنویسم؟ نمی‏توانم صبر کنم تا نظر مخاطبِ روزانه‏ی وبلاگ را بدانم، چرا که نگاهم فقط به بازدیدکنندگان فعلی و آمار بازدید و کامنت نیست. این است که تلاش می کنم در یکی دو پست تمام ماجرا را عرض و به قولم عمل کنم و سپس اگر توفیق بود، خاطراتِ پراکنده و مربوط به آن درج خواهد شد؛ دعا بفرمایید!

وقتی دیدم تک‏تیراندازها در گروهان ضدزره جایی ندارند، رفتم به مسئول دسته گفتم:«من که می‏دانید، اصالتاً امدادگرم!» مسئول دسته با اخم گفت:«موقع سازمان‏دهی هر چی بهت گفتند که امدادگر خوبی هستی، گفتی نخیر می خواهم تک تیرانداز باشم، حالا می‏گویی من امدادگرم؟ تازه گردان 18 تا امدادگر دارد که فقط 6 نفرشان اعزام می شوند؛ بیخود زور نزن!» و به نتیجه نرسیدیم. چاره را در این دیدم که به سردار شهید کلهر مراجعه کنم. خوش‏بختانه در عملیات والفجر 4 که امدادگر دسته 1 گروهان 1 گردان سیدالشهدا (س) بودم، شهید کلهر معاون گردان بود و به خوبی مرا می‏شناخت. سلام و علیکی کردم و گفتم:«می‏خواهید من هم به عنوان امدادگر با شما بیایم؟» سردار شهید کلهر با جذبه‏ی مخصوص به خود و با مهربانی گفت :«آره» و رو کرد به محمد جواد خونساری (مدیر کل سیاسی انتظامی فعلی استانداری قم) و گفت:«اسم این را هم بنویس.»

با عجله به چادر دسته رفتم و کوله‏ی شخصی‏ام را جمع و جور کردم. همه تعجب کرده بودند که کارم درست شده و دوستان اشتیاق داشتند با من عکس بگیرند؛ بنده‏های خدا فکر می کردند بناست شهید شوم! تجهیزات نظامی به سرعت تحویل شد و من هم کوله‏ی امدادم را تحویل گرفتم. گروهان ضدزره توسط سردار شهید کلهر سازمان‏دهی شد و به سرعت راهی شدیم. عکس لوگوی وبلاگ مربوط به همین خاطره است. اشتباهی اسمش را 16 سالگی وارد کرده‏ام (در زمان درج تصویر به تاریخ دقت نداشتم و حدودی نوشتم)، اسفند 1362 بود و 15 سالم هم تمام نشده بود! چند عکس با شرح در ادامه آمده است ...

  + پنج شنبه 86/1/2 - 5:1 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

یکی از عیدهای نوروز که در خط مقدم جبهه بودم، نوروز 63 بود. سردار شهید مصطفی کلهر (فرمانده گردان سیدالشهدا- س-) بعد از مرحله‏ی اول عملیات خیبر و به مرخصی رفتن گردان سیدالشهدا(س)، از «گردان کربلا»ی طرح لبیک، گروهانی تشکیل داد به نام گروهان ضد زره. گردان‏های طرح لبیک یا خمینی]ره[ تحت عنوان سپاه راهیان قدس در سال 62 به جبهه اعزام شده بودند. سردار شهید کلهر شخصاً سروقت گردان کربلا آمد. فرمانده گردان عباس تجویدی بود (اکنون در سپاه قم شاغل است)  و معاون گردان محمد جواد خونساری بود (اکنون مدیر کل سیاسی – انتظامی استانداری قم است). از 350 نفر نیروی گردان، فقط 90 نفر را انتخاب کرد. تمام آرپی‏جی‏زن‏ها و تیربارچی‏ها با کمک‏هایشان و تعدادی از امدادگرها و تعدای نیز حمل مجروح. مشکل این بود که رسته‏ی من در آن گردان تک تیرانداز بود و با این حساب نمی‏توانستم با گروهان ضد زره همراه شوم. در این حال متوجه شدم که اگر با گروهان همراه نشوم، دیگر در آن مأموریت رنگ خط را هم نخواهم دید. عملیات خیبر انجام شده بود، حدود دو ماه از مأموریت سه‏ماهه‏ی ما می‏گذشت و گروهان ضد زره برای ایستادگی در برابر پاتک(ضدحمله)های دشمن عازم جزایر مجنون بود و بعد هم که مأموریت پایان می‏یافت و می‏بایست به قم بازگردیم. این بود که به فکر افتادم هر طور شده به نحوی با گروهان ضد زره همراه شوم.

پی نوشت: به یاری خدا و به شرط حیات، در ایام نوروز این روایت را ادامه خواهم داد.


  + سه شنبه 85/12/29 - 6:38 عصر - نویسنده: امیر عباس
 
فهرست یادداشت های این وبلاگ
 
به نام خداوند جان و خرد
جمهوری اسلامی ایران


روایــت فجـــر


عشق فقط یک کلام

سیّدعلی والسّلام


جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای


مشخصات وبلاگ
دوستان
آخرین یادداشت ها
روزانه
نوای وبلاگ
کلید واژه ها
آرشیو
امروز سه شنبه 103/9/13
وبلاگ سازمان بسیج مستضعفین basij سایت سازمان بسیج مستضعفین basij پایگاه سازمان بسیج مستضعفین basij
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خبرنامۀ وبلاگ