نکته: همان گونه که عرض شد، با این استقبال ضعیف لازم نمی بینم روایت روزهای نبرد را در وبلاگ درج کنم؛ از این مقطع میگذرم تا به سال تحویل برسم. به یاری خدا به زودی در قالب کتاب خاطره به چاپ خواهد رسید.
بعد از اتمام مأموریت در کانال و آن نبرد جانانه، دسته ی 2 جای ما را گرفت. دستهی ما در سنگرهای اجتماعی مستقر شد. در اینجا فرصتی دست داد تا طبیعت جزیره را بهتر ببینیم. در کنار باران توپ و خمپاره، چشممان به قورباغههای بازیگوش و گوشمان با قورقور شبانهروزیشان آشنا شد. به ویژه شبها، هور حال و هوای عجیبی داشت. اینکه میگویم عجیب، چون توصیفش آسان نیست. فوقالعاده زیبا، توهمآفرین و ابهامآمیز بود. قارپ و قورپ انفجارها، قورقور دستهجمعی قورباغهها، تلألو نور آسمان و ماه در آبِ جزبره (به قول دوستان آذری زبان آیسودا) ، انواع منورها، سر و صدای شلیک تیر از اطراف، رفت و آمد گاه و بی گاه موتور تریل، منظرهی انفجار خمپارهها و پرکشیدن ترکش های سرخ به اطراف، برای یک نوجوان 15 ساله، آن هم بعد از آن نبرد جانانه، بی نهایت جذاب، زیبا و اسرارآمیز بود. این بود که مینشستم به تماشا. هر که مرا می دید می گفت:«بچه بیا برو تو سنگرت، مگر عقل تو کلهات نیست؟ از کانال جان به در بردی حالا میخواهی اینجا ...». فکر میکردند کم سن و سالی باعث این حال عجیب است. مطمئنم اگر اکنون هم در آن فضا قرار بگیرم، دوست دارم بنشینم به تماشا. به هر ترتیب زیبایی منطقه باعث شد دوباره دست به قلم ببرم و یادداشتهایم را ثبت کنم.
روز 30 اسفند رسید. سفرهی هفت سینی آماده نکردیم، اما هرچه سین جنگی به فکرمان می رسید نام میبردیم و میگفتیم باید با اینها سفره بیندازیم. «سرنیزه، سنگر، سربند(پیشانی بند)و ...». در یادداشتهایم آوردهام: حدود سال تحویل (رادیو نداشتیم) دعا را زیر لب زمزمه کردم. جالب اینجاست که ساعت سال تحویل در یادداشت هایم ثبت نشده و جناب خونساری هم فکر می کردند که 22:30 – 22 شب باشد، اما تقویم سال 1363 را که پیدا کردم دیدم سال تحویل ساعت 13:54:06 روز سهشنبه 30 اسفند ماه 1362 بوده است. آنها که باتجربهتر بودند می گفتند هر کاری دارید تا غروب انجام دهید که بعد از آن آتش دشمن شدت می گیرد. دشمن مواقعی که احتمال حمله و پیشروی می داد، به صورت گسترده و سرسام آور آتش می ریخت و میدانست که در ایام جشن و شادی احتمال عملیات رزمندگان اسلام بیشتر است (معمولاً عملیات در ایام شادی انجام می شد تا مردم کشورمان شاد شوند). پیشبینیها درست بود. حدود ساعت 21 بود که خمپاره پشت خمپاره به زمین می خورد. سنگر مانند گهواره تکان میخورد و داخلش پر شده بود از خاک و دود انفجار و بوی باروت، و نفس کشیدن مشکل شده بود. به صورت درازکش مشغول زمزمهی سورهی واقعه شدم. برادران به شوخی می گفتند:«صدام عیدیمان را داد!» خیلی زود خوابم رفت. هنگام نماز صبح بیدار شدم. آتش دشمن نیمه سنگین بود و از آن هجم شب گذشته خبری نبود. یکی از برادران گفت:«من تعجب می کنم که تو چطور خوابیدی؟» فهمیدم که هیچ کس از اطرافیان نتوانسته بخوابد. گفتم:«آتش از کی کم شده؟» گفت که تازه کم شده. برای وضو گرفتن آرام از سنگر خارج شدم. بیاختیار گفتم:«وای!» قابل تصور نبود. منظرهی بیرون عوض شده بود. آن قدر چاله در اطراف اضافه شده بود که انگار به منطقهی دیگری وارد شده بودم. داد زدم:«بچه ها بیایید ببینید چه خبر است!» (شهید) محمد باقر فلسفی نژاد از داخل سنگر فریاد زد:«خواب بودی خیر باشد!» یعنی اینکه به جز تو همه دیدهاند! خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم:«جان باقر بیا ببین چی شده! می دانم ندیدی!» (شهید) فلسفی نژاد گفت:«قربان فیلم بازی کردنت بروم. زود وضو بگیر بیا تا کار دستمان ندادی!» باقر مهربان شده بود. قبل از آمدن به خط زیاد سر به سر من میگذاشت، البته از روی محبت بود، ولی چون سنم ار بقیه کمتر بود، همیشه تلاش میکرد مرا دست بیندازد؛ اما بعد از آن رفتارش توأم با احترام شده بود. مدام مرا تشویق میکرد و میگفت:«بعضی از آنها که خیلی ادعایشان می شد هم در آن شرایط جا زده بودند.» وضعیت نبرد در کانال را میگفت.
حدود ساعت 10 صبح روز اول فروردین 1363 بود که چند کارتن از طرف تبلیغات به عنوان عیدی رسید. به هر نفر یک بسته عیدی دادند. بسته ها از طرف قائم مقام رهبری بود. حاوی مهر و تسبیح، قرآن کوچک، کتاب دعا و یک اسکناس 20 تومانی به عنوان تبرّک(؟) و عیدی. معمولاً در این ایام عیدی و اسکناس تبرّک از حضرت امام(ره) را انتظار داشتیم و من تعجب کردم که چه معنی دارد که قائم مقام رهبری هم همین کار را بکند؟ و شخصاً دلگیر شدم. قرآن و کتاب دعا را برداشتم، اما اسکناس به هیچ وجه برایم حکم تبرّک نداشت و آن را برای خرج کردن میان پول هایم گذاشتم. پایان
سوار تویوتاها شدیم و در نزدیکی خط مقدم پیاده شده، با شتاب خود را به خط رساندیم. خط مقدم تشکیل شده بود از یک جادهی خاکی ِ کمعرض که در دل هور پیش رفته بود. دشمن در امتداد جاده بود، به این صورت که بخشی از جادهی خاکی در دست دشمن بود و بخشی از آن هم در دست ما. دو طرف جاده را هور - با منظره ای بسیار زیبا - تشکیل می داد.
البته حد فاصله خط ما با دشمن و در عقبهی دشمن نیهای کمتری وجود دشت، چون عمق آب کم بود و چولانها جلو دید را نمیگرفتند. لبهی جلو ِ منطقهی نبرد، «عرض جاده» بود. یک کانال در عرض جاده کنده شده بود و در دو طرف آن، دو سنگر نگهبانی نسبتاً مستحکم ساخته شده بود که باید به نوبت در آن نگهبانی می دادیم و یا به عبارتی با دشمن می جنگیدیم. یک کانال نیز در طول جاده کشیده شده بود که با کانال جلویی (سنگرهای نگهبانی) شکل T می ساخت. این کانال حدود 40 متر و در وسط جاده کشیده شده بود. درون کانال در دو طرف، سنگرهای اجتماعی قرار داشت، که روی آن با گونی و خاک محکم شده بود. بعد از این کانال نیز تا عمق 100 متری عقبه ی خودی، سنگرهای اجتماعی در کنار جاده وجود داشت. در این قسمت بین جاده و هور حدود 5 الی 15 متر خشکی بود.
با توجه به این که گروهان ضد زره از سه دسته تشکیل شده بود، ابتدا دسته یک در کانال مستقر می شد، و سپس دو دستهی دیگر به نوبت جلو میآمدند تا با دشمن بجنگند و جلو ضدّحمله و پیشرویی دشمن را بگیرند. من در دسته یک بودم که مسئولیت آن با محمد جواد خونساری (مدیر کل سیاسی انتظامی استان قم در حال حاضر) بود. به این ترتیب ابتدا ما در کانال مستقر شدیم. سنگری که من به همراه دو نفر دیگر انتخاب کردم، نزدیک سنگر نگهبانی بود. شاید سنگر دوم یا سوم! اما برای من ساعت نگهبانی در نظر گرفته نمی شد، چون تنها امدادگر دسته بودم و میبایست همیشه آماده و سالم(!) باشم. در عین حال معمولاً بیشتر اوقاتم را در سنگر نگهبانی می گذراندم. این توضیح هم ضروری است که شبها علاوه بر کانال جلویی، در طول جاده (کانال) نیز نگهبانهایی مستقر می شدند تا دشمن با استفاده از تاریکی شب حمله نکند.
پی نوشت: به دلیل اینکه بیم دارم نتوانم به قولم – مبنی بر روایت سال تحویل در خط مقدم - عمل کنم، در یادداشت بعد به سال تحویل می پردازم و اگر توفیق شد، جریان نبرد را توضیح خواهم داد. ضمن اینکه اگر میزان استقبال (صرف نظر از تعداد بازدیدها) همین باشد، خاطرات تکمیلی در وبلاگ قرار نمی گیرد، و در هر صورت به زودی به چاپ خواهد رسید (ان شاء الله تعالی).
زمان حرکت به سمت خط مقدم (جزیره مجنون جنوبی) فرا رسید. مرحلهی سوم عملیات خیبر بود. در این مرحله باید جزایر مجنون حفظ می شد. در مرحلهی اول تلاش اصلی انجام شده بود و نیروها به نقاط هدف رسیده بودند و در مرحلهی دوم الحاق بین جزایر مجنون و طلائیه صورت گرفته بود. در مرحلهی سوم باید به هر ترتیبی بود جزایر مجنون شمالی و جنوبی حفظ می شد. فرماندهی کل قوا، حضرت امام خمینی (رضوان الله علیه) دستور داده بودند که جزایر مجنون باید حفظ شود! پیش از بیان آنچه بر ما گذشت، تشریح شرایط منطقه خالی از لطف نیست.
روی تصویر ( شیفت + کلیک ) کنید.
منطقهی هور برای انجام عملیات خیبر با دقت زیادی انتخاب شده بود. به جز حساسیت منطقه، بکر بودن آن و عدم هوشیاری دشمن و همچنین ضربهپذیری دشمن از مؤلفههای این انتخاب بودند. به علاوه دشمن امکان مانور گستردهی زرهی نداشت. علاوه بر همهی اینها ، وجود تعدادی چاه نفت در جزایر، اهمیت راهبردی آن را دوچندان کرده بود. اما طولانی بودن عقبهی خودی (دور بودن نیروهای پشتیبانی) و نداشتن مسیر ارتباطی خشکی از اشکالات منطقه بود. پس از اینکه مرحلهی نخست و دوم با موفقیت سپری شد، مشکل طولانی بودن عقبهی خودی بیش از پیش خود را نشان داد.
نیروهای بسیج به دلیل کم بهره بودن از تجهیزات و سلاحها، برای دوری از آسیبهای گوناگون، معمولاً سرشب یا نیمه شب را برای آغاز نبرد انتخاب و از موانع متعدد عبور می کردند، خود را به خط دشمن میرساندند و با استفاده از غافلگیری دشمن، منطقه را تصرف می کردند و تا دشمن به خود بیاید، خط را تثبیت مینمودند. در جزیرهی مجنون جنوبی دشمن به هیچ وجه مایل نبود نیروهای اسلام جای پایی داشته باشند. از این رو روزها با شدت هر چه تمامتر ضدحمله می کرد. از حداکثر توان پیاده و زرهی خود سود میبرد و شدیدترین آتش را به سوی جزیره مجنون جنوبی گسیل می داشت و در یک برآورد، در مدت 72 ساعت، یک میلیون گلولهی توپ و خمپاره مصرف کرد.
روی تصویر ( شیفت + کلیک ) کنید.
سردار شهید مهدی زین الدین که خود از طراحان اصلی عملیات خیبر بود، با طرحی ابداعی که آغاز یک تحول در تاکتیک های رزمی نیروهای اسلام برآورد میشود، مشکل نبرد در روز را به نحو شایستهای حل کرد. به این صورت که دستور داد جلوتر از خط مقدم ِ خودی کانالی کندند و نیروها درون کانال میرفتند و می جنگیدند و قوت رزمندگان در کانال بود و نیروها تا حد قابل توجهی آسیبناپذیر شده بودند.
سرلشکر محسن رضایی در صفحه 135 کتاب مبانی مدیریت و فرهنگ سازی، تألیف: احمد یارمحمدی و حسن زارعی متین (نشر روح) می گوید:«برادرمان مهدی، خودش یک تنه، قسمتی از جزیرهی مجنون – عملیات خیبر – دستش بود. آنچنان ماهرانه فرماندهی کرده بود و به برادران دستور داده بود کانال کنده بودند – برای تقلیل تلفات خودی – و این از تدابیر جنگ ما بود که مهدی این تدبیر را به کار برد. الحمد لله رزمندگان لشکر (17 علی بن ابی طالب-ع-) آنچنان خوب و دقیق عمل کرده بودند که داخل کانالها از صبح تا شام میجنگیدند و تمام قوتشان در کانال بود. مشکل جنگ در روز که یک معضل بود و ما معمولاً سعی می کردیم در روز با دشمن نجنگیم، مهدی عزیز این طلسم جنگ در روز را شکست. ایشان در جزایر ماند و مقاومت کرد.»
زمان عبور از روی پل خیبر فرا رسید. هنگام سحر بود و هوا تاریک. تویوتای نخست را سوار شدیم. بنا بود که راننده آرام حرکت کند تا خودروهای بعدی به ستون و بدون فاصلهی چشمگیر همراه شوند. اما رانندهی ما برای اینکه نشان دهد چقدر استاد است، تخته گاز می رفت. ما هم نیشمان تا بناگوش باز بود و کیف می کردیم.
در میان پل رسیدیم به تویوتایی که با زاویهی 45 درجه منحرف شده بود و یکی از چرخهای جلوش از پل خارج شده بود و کجدارمریز مانده بود تا فکری به حالش بکنند. نیشهای مبارک بسته شد و تا رسیدن به مقصد هر چه ذکر بلد بودیم زیر لب خواندیم. موقع پیاده شدن با ژست تشکر، متلکی به راننده گفتم و او بلند خندید و التماس دعا گفت. فکر میکنم جملهام این بود:«اخوی خیلی ممنون که ما را شهید نکردی!»
خلاصه در قسمتی از عقبهی جزیره مجنون – که نمیدانم کجا بود - اتراق کردیم. منتظر بودیم تا به خط برویم. صبح که شد طبیعت زیبای جزیره چشمانمان را مسحور کرد. زیبایی هور را فقط باید دید. آب راکد، زلال و شفاف با عمق 1 الی 8 متر و با پوشش گیاهی بسیار فشرده. (البته در این چند عکس کمتر زیباییها منعکس است، چون در این قسمتها یا بخشی از آب جزیره توسط مهندسی رزمی خشک شده است و یا مکان پرتردد است و نیها به خشکی گراییدهاند.)
همه فکر میکنند که پوشش هور به نی خلاصه می شود؛ اما در هور به جز نی (که 2 تا 7 متر ارتفاع دارد و در جاهای عمیق می روید) بَردی و چولان نیز وجود دارد. ارتفاع بردی 1 تا 2 متر است و در آبهای نیمهعمیق می روید؛ در جاهای کمعمق شاهد چولان، با ارتفاع کمتر از نیم متر هستیم. چند نوع گل نیز کم و بیش و پراکنده رشد می کنند که من اسم یکی از آنها را که بیشتر به چشم می خورد، نیلوفر آبی گذاشته بودم و چه بسا در اصل هم همین اسم را داشت، چون شکل نیلوفر بود. حرکت در هور به دلیل همین پوشش گیاهی با زحمت میسر است. قایقها از آبراههای مصنوعی و یا نهرها عبور می کنند و البته بلمها می توانند از محل عبور حیوانات وحشی (مثل گراز) هم بگذرند که امکان تصادف (به اون معنا) هم منتفی نیست. نیهای جزیره بهترین محل برای کمین زدن به دشمن (به ویژه در جزیره مجنون شمالی) بود. به همین منظور پلهای شناور (خیبری) در میان نیها به هم متصل میشد و تشکیل یک پاسگاه مخفی را میداد که رزمندگان شبانه روز در آن نگهبانی میدادند که خود حکایت مفصلی دارد و چون خاطرهاش به این اعزام مربوط نمیشود، بماند برای توفیقی دیگر.
در همان یکی دو ساعت اول بعد از طلوع آفتاب هیجان خط مقدم در وجودمان نوسان گرفت. گلولههای پراکندهی توپ و خمپاره 120 میلیمتری به صورت پراکنده به زمین می خورد. آتش توپخانهی خودی هم قطع نمیشد. همیشه لحظات اول ورود به خط سوم برایم شیرین و پر از هیجان بود؛ اما به سرعت همه چیز عادی می شد و فقط به مأموریتمان فکر می کردیم. بچه ها با اینکه وصیتنامه نوشته و تحویل داده بودند، باز هم چیزهایی مینوشتند و برخی مشغول نامه نگاری بودند. اما من همیشه این کارها را پشت خط و در حد افراطی انجام میدادم (به ویژه نامهنگاری را) و در خط، کمتر به این امور میپرداختم. همیشه به محض اینکه به سروصدای انفجار و شلیک توپخانه میرسیدیم، می نشستم و فکر می کردم که تا چند ساعت یا چند روز دیگر ممکن است برخی دوستانمان به شهادت برسند و تلاش می کردم که با همه مهربان باشم. در حالی که در اطراف قدم می زدم، و از شور و هیجان و زیباییهای طبیعت لذت می بردم، ماجرایی پیش آمد که هیجان و شور و نشاط را به اوج رساند. یکی از هواپیماهای دشمن که کمی رویش زیاد شده بود و برای عکس برداری در ارتفاع پایین پرواز میکرد، توسط یک بسیجی، با توپ ضدهوایی چهار لول منهدم شد. چهارلول همزمان با ما وارد منطقه شده بود و هنوز به قول خودشان یک پدال هم نزده بود و پدال آزمایشی را به شکم هواپیمای دشمن خالی کرد. می توان فرض کرد که خلبان با توجه به عکسهای هوایی روز قبل، گمان نمی کرده که در آن مسیر پدافند هوایی وجود داشته باشد.
فلسفهی تبدیل گردان به گروهان، موقعیت ویژهی جزیره مجنون جنوبی بود. ضمناً در این حالت میزان تلفات پایین میآمد. مسئلهی دیگر هنگام سال تحویل و ایام نوروز بود. سردار شهید کلهر می خواست تعداد بیشتری از رزمندگان عید را در کنار خانواده باشند. ما ایرانیها مشغول هر کاری و در هر جای دنیا که باشیم، دوست داریم عید را در کنار خانواده بگذرانیم. آن سال هم تعداد زیادی از رزمندگان که در پشت خط و در مقرها مستقر بودند، میگفتند که اگر با ما کاری ندارید برویم عید را در کنار خانواده باشیم. حضرت امام خمینی(ره) در سخنانی با توجه به اهمیت حفظ جزایر مجنون، فرمودند که رزمندگان ما امسال عید را در جبهه می مانند. همین جمله کافی بود تا دیگر کسی حاضر نباشد به مرخصی برود.
به هر حال حرکت کردیم و به ابتدای هور رسیدیم. منطقهای که به آن پشت دژ می گفتند. خاکریزهای بلندی که سنگرهای مختلف در آن ساخته شده بود. پتو گرفتیم و شب را در آنجا سپری کردیم. برای نخستین بار بود که میدیدم هواپیماها بمباران منور می گفتند. بمبها خوشهای بود و مانند چلچراغ مدت زمانی بیش از خمپارهها و بمب های منور در هوا روشن می ماندند. اینجا منطقهای بود که دشمن برای نخستین بار از بمبهای شیمیایی به صورت گسترده استفاده کرد. نیروها به خوبی برای مقابله با حملات شیمیایی توجیه شده بودند. تمرین کرده بودند که ماسکها را در کمتر از 9 ثانیه بیرون آورند و به صورت بزنند. بادگیرهای پلاستیکی برای جلوگیری از رسیدن عوامل شیمیایی همیشه روی لباس ها پوشیده میشد.
گریز: زندگی روی خاک زیبا بود. روی خاک قدم میزدی، روی خاک مینشستی، روی خاک میخوابیدی و روی خاک سجده میکردی. بوی نم ِ هور. بوی خاک، طبیعت زیبای جزیره، آب و نی و پرندگان زیبا. پلهای شناور ابداعی رزمندگان. رفت و آمد و شور و هیجان. هر از چند گاهی نوای آهنگران که از یکی از خودروها به گوش میرسید. شوخی بچهها. تعارفات و تکه کلامها که همه یک جوری با نام خدا آمیخته بود. می گفتی: خسته نباشی برادر! می گفت: کار برای خدا که خستگی ندارد! می گفتی: برادر شما میدانی تا کی بناست اینجا بمانیم؟ می گفت: بله ، این که سوال ندارد اخوی، تا هر وقت خدا بخواهد! میدیدی یک نفر با عجله و دوان دوان می آید و می گوید: دو نفر داوطلب می خواهم برای یک کاری که خدا خوشش بیاید. سه چهار نفر که با او میرفتند بقیه میدیدند مشکل حل شده منصرف می شدند. میگفت: خوب حالا بنشیند اینجا. همه می نشستند. چپیهاش را باز میکرد و سه تا کمپوت میافتاد روی خاک. با سرنیزه بازشان می کرد و می گفت: گفتم دو نفر حالا اشکالی ندارد با هم می خوریم. تو میگفتی: این بود کار برای خدا. می گفت: بله اخوی، شک داری؟ بخور بانشاط بشوی، برای خدا خوب بجنگی! و خودش نمیخورد. می گفت: هنوز سهمیهها را نداده اند. تا نیم ساعت دیگر کمپوتها را پخش میکنند. و بعد متوجه می شدی که سهمیه خودش و دو دوست دیگر را قبلاً گرفته و خواسته اند ایثار کنند. میتوانید تجسم کنید که خوردن کمپوت گیلاس در آن فضا چه لذتی داشت؟ لعنت به تو! چرا نامش به یادت نمانده؟!
پیش درآمد: روایت خاطرات جبهه آسان نیست. آن همه بٌعد و جذابیت دارد که انتخابِ زوایای کار به آسانی مقدور نیست. برای ادامهی همین خاطره نمیدانم به صورت خطی و گام به گام توضیح دهم؟ یکسره لحظهی سال تحویل را بگویم؟ از رزمندگان و روابط بگویم؟ جزایر مجنون را توصیف کنم؟ سختی یا راحتی ماندن در جزیره را بگویم؟ از شهدا و مجروحین و نحوهی آتش دشمن بگویم؟ از چه بنویسم؟ نمیتوانم صبر کنم تا نظر مخاطبِ روزانهی وبلاگ را بدانم، چرا که نگاهم فقط به بازدیدکنندگان فعلی و آمار بازدید و کامنت نیست. این است که تلاش می کنم در یکی دو پست تمام ماجرا را عرض و به قولم عمل کنم و سپس اگر توفیق بود، خاطراتِ پراکنده و مربوط به آن درج خواهد شد؛ دعا بفرمایید!
وقتی دیدم تکتیراندازها در گروهان ضدزره جایی ندارند، رفتم به مسئول دسته گفتم:«من که میدانید، اصالتاً امدادگرم!» مسئول دسته با اخم گفت:«موقع سازماندهی هر چی بهت گفتند که امدادگر خوبی هستی، گفتی نخیر می خواهم تک تیرانداز باشم، حالا میگویی من امدادگرم؟ تازه گردان 18 تا امدادگر دارد که فقط 6 نفرشان اعزام می شوند؛ بیخود زور نزن!» و به نتیجه نرسیدیم. چاره را در این دیدم که به سردار شهید کلهر مراجعه کنم. خوشبختانه در عملیات والفجر 4 که امدادگر دسته 1 گروهان 1 گردان سیدالشهدا (س) بودم، شهید کلهر معاون گردان بود و به خوبی مرا میشناخت. سلام و علیکی کردم و گفتم:«میخواهید من هم به عنوان امدادگر با شما بیایم؟» سردار شهید کلهر با جذبهی مخصوص به خود و با مهربانی گفت :«آره» و رو کرد به محمد جواد خونساری (مدیر کل سیاسی انتظامی فعلی استانداری قم) و گفت:«اسم این را هم بنویس.»
با عجله به چادر دسته رفتم و کولهی شخصیام را جمع و جور کردم. همه تعجب کرده بودند که کارم درست شده و دوستان اشتیاق داشتند با من عکس بگیرند؛ بندههای خدا فکر می کردند بناست شهید شوم! تجهیزات نظامی به سرعت تحویل شد و من هم کولهی امدادم را تحویل گرفتم. گروهان ضدزره توسط سردار شهید کلهر سازماندهی شد و به سرعت راهی شدیم. عکس لوگوی وبلاگ مربوط به همین خاطره است. اشتباهی اسمش را 16 سالگی وارد کردهام (در زمان درج تصویر به تاریخ دقت نداشتم و حدودی نوشتم)، اسفند 1362 بود و 15 سالم هم تمام نشده بود! چند عکس با شرح در ادامه آمده است ...
یکی از عیدهای نوروز که در خط مقدم جبهه بودم، نوروز 63 بود. سردار شهید مصطفی کلهر (فرمانده گردان سیدالشهدا- س-) بعد از مرحلهی اول عملیات خیبر و به مرخصی رفتن گردان سیدالشهدا(س)، از «گردان کربلا»ی طرح لبیک، گروهانی تشکیل داد به نام گروهان ضد زره. گردانهای طرح لبیک یا خمینی]ره[ تحت عنوان سپاه راهیان قدس در سال 62 به جبهه اعزام شده بودند. سردار شهید کلهر شخصاً سروقت گردان کربلا آمد. فرمانده گردان عباس تجویدی بود (اکنون در سپاه قم شاغل است) و معاون گردان محمد جواد خونساری بود (اکنون مدیر کل سیاسی – انتظامی استانداری قم است). از 350 نفر نیروی گردان، فقط 90 نفر را انتخاب کرد. تمام آرپیجیزنها و تیربارچیها با کمکهایشان و تعدادی از امدادگرها و تعدای نیز حمل مجروح. مشکل این بود که رستهی من در آن گردان تک تیرانداز بود و با این حساب نمیتوانستم با گروهان ضد زره همراه شوم. در این حال متوجه شدم که اگر با گروهان همراه نشوم، دیگر در آن مأموریت رنگ خط را هم نخواهم دید. عملیات خیبر انجام شده بود، حدود دو ماه از مأموریت سهماههی ما میگذشت و گروهان ضد زره برای ایستادگی در برابر پاتک(ضدحمله)های دشمن عازم جزایر مجنون بود و بعد هم که مأموریت پایان مییافت و میبایست به قم بازگردیم. این بود که به فکر افتادم هر طور شده به نحوی با گروهان ضد زره همراه شوم.
پی نوشت: به یاری خدا و به شرط حیات، در ایام نوروز این روایت را ادامه خواهم داد.
عشق فقط یک کلام
سیّدعلی والسّلام
جانم فدای امام خامنهای