سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام خامنه‌ای: با رفتن سردار شهید قاسم سلیمانی به حول و قوّۀ الهی کار او و راه او متوقّف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او آلودند. (13 دی 1398)
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
جانم فدای امام خامنه‌ای
امیر عباس
فکر می‏ کنم کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم و با امید زندگی می ‏کنم.
اخبار مرتبط با امام خامنه‌ای
جدیدترین خبرها
خبرهای برتر
خبرهای پربازدید
خبرهای برگزیده

 

                

بعضی دوستان به سلاح کلاش امیر عباس ایراد گرفته اند. خوب این هم یک عکس دیگر. امام (ره) خطاب به رزمندگان فرموده بودند:«با یک دست سلاح و با دست دیگر قرآن را برگیرید.» و این شد که این عکس نمادین را گرفتم. زمان آن هم مربوط می شود به نزدیکی های عملیات خیبر.

کیفیت عکس را هم به بزرگی خودتان ببخشید. راستش آن زمان و سال های بعد که این عکس بدون مراقبت های ویژه نگه داری شده است، خوابش را هم نمی دیدم که زمانی لازم باشد در یک وبلاگ به نظر مخاطبین برسد.


  + پنج شنبه 85/4/15 - 5:51 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

اشاره: طبق برنامه بنا بود این وبلاگ امروز با یک خاطره به روز شود. اما موردی پیش آمد و خواستم در وبلاگی نظر دهم که چون نظر طولانی شد، گفتم در اینجا به آن بپردازم.

بنا به توضیحات یکی از دوستان با وبلاگ یادداشت های امپراطور آشنا شدم. البته خیلی وقت پیش آن را دیده بودم، ولی جذب نشده بودم. شنیدم که یکی از مخاطبین این وبلاگ، داستان جانبازی و شهادت را باور نکرده است، آمدم با دقت پست ها را بررسی کردم. حالا نظر یک رزمنده را بخوانید که اتفاقاً نویسنده، کارشناس ادبی و داستان نویس است:

در اینکه یک اهل درد و جبهه رفته و دلاور در پشت مطالب وبلاگ قرار دارد شکی نیست. در اینکه قلم توانایی هم دارد شکی نیست و البته بیش از هر چیز به مطالعات فراوانش برمی گردد و در میان مطالب حتی من رد کتاب ها و فیلم های مورد علاقه ی نویسنده را هم گرفته ام و هاله ای از آن آثار که ناخودآگاه وبلاگ را آکنده است، می بینم. از زیاده گویی و اصرار بر استفاده از رموز و استعارات نیز نباید گذشت. این اصرار و افراط در حدی است که گاه رموز، هم را نقض می کنند و گاه معنا معطل می ماند و مخاطب فقط ردیف شدن کلمات را می بیند و خواننده عوام لذت هم می برد، بی اینکه از این لذت معرفتی یابد. به جز نقض و معطل ماندن معانی و معنا، در جاهایی هم می توانیم با اندیشه ی سزار این وبلاگ مخالف باشیم. آنجا که از عشق و زن می گوید و آنجا که می گوید تاریکی و نور، و حقیقت و اسطوره برابرند!

در مورد گم نامی نیز اینکه برادر رزمنده ای بخواهد گمنام بماند قابل قبول است، آن هم تا زمانی که باور پذیر باشد و منش و سخنانش نافی ارزش های دفاع مقدس نباشد. اما اینکه پس از شهادت نیز اطرافیان هیچ نشانی، حتی هیچ عکسی از او به نمایش نگذارند، به مخاطبان حق می دهد که اصل قصه را به چالش بکشانند. یک گمانه این است که یک برادر جانباز از خطه ی اصفهان، با سابقه ی دلاوری و رشادت و با عشق به شهادت، وبلاگی تاسیس کرده، قهرمانی مشابه خود در داستان هایش خلق کرده و اکنون آن قهرمان را به شهادت رسانده است و آرمان ها و اندیشه اش را به قید هنر آراسته است. و اگر جز این است بر اطرافیان است که پرده از این راز بردارند و من ِ هم سنگر یا آن خواهر ِ هم دل را از اشتباه بیرون بیاورند.

پ.ن: بعد از نوشتن مطلب این جمله را در میان نوشته های سزار دیدم که به نوعی گمانه ی مرا تأیید می کند: امپراطور این بار داستانی را میگوید و خودش را قهرمان آن میداند . چه فرق میکند به هر حال هر داستانی یک قهرمان نیاز دارد و من شجاعت به خرج میدهم و خودم را قهرمان این داستان میکنم. [لینک]


  + سه شنبه 85/4/13 - 4:0 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

یکی از کسانی که اشتیاق مرا برای رفتن به جبهه برانگیخت، شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی بود. در سخنانش بسیار زیبا به مبارزه با استکبار و هجرت و جهاد برای رضای پروردگار می پرداخت. در نوجوانی شیفته ی سخن رانی چند نفر بودم. نفر نخست به صورت طبیعی حضرت امام (رضوان الله علیه) بودند. پس از ایشان، بدون هیچ تعصب و اغراقی حضرت آیت الله خامنه ای بودند. وقتی ایشان خطبه های نماز جمعه را می خواندند، من عرش را سیر می کردم. خطبه های روان، کوبنده، پرمغز، خوش آهنگ و ادیبانه. خدا را سپاس که از این نعمت برخورداریم و امید که قدرشناس باشیم. دو شهید گران قدر دکتر بهشتی و دکتر چمران در درجه ی بعدی قرار داشتند. علاقه ام نسبت به ایشان قابل وصف نیست. هنوز جملات شهید مظلوم در ستیز با استکبار و مقابله با نفاق در گوش هایم زنگ می زند. با الهام از آیه ی قرآن خطاب به امریکا می گفت:«ای آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر.» و وقتی از لزوم تلاش برای حفظ اسلام سخن می گفت و تأکید می کرد که «بهشت را به بها بدهند و به بهانه ندهند». یا آنجا که تبیین می کرد اگر مسئولین کشوری تشنه ی قدرت باشند، آن کشور خود به خود جایگاه شیطان می شود و می فرمود:«ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت.» جلسات مناظره ی تلویزیونی ایشان با سران حزب توده و تبیین جایگاه انسان و آزادی در اسلام بسیار تأثیر گذار بود. در مناظرات به جز ایشان «پیمان، کیانوری و فتاح پور» حضور داشتند و در بسیاری موارد حاضرین به صحت استدلالات شهید مظلوم صحه می گذاشتند و چون از سیما پخش می شد، بسیاری از هواداران کمونیست را متزلزل کرد. منطق شهید مظلوم در مناظره، منطق ِ انصاف، عدالت و متانت بود. در عین حال صلابت و شفافیت در تبیین دیدگاه‌ها و مواضع ایشان مشهود بود. به هر جهت به عنوان یکی از شاگردان برجسته ی حضرت امام (ره) و امروز می توانم بگویم به عنوان یک نسخه ی مشابه و کوچک تر ِ امام خمینی (ره) در ایجاد شور انقلابی در جوانان و نوجوانان تأثیر شگرفی داشت و به گمانم این جمله هم از ایشان بود که «بسیجیان مرغان آغشته به خونی هستند که جایشان در این دنیا نیست.»

                                

اما دلیل مهم تر این بود که در زمان شهادت دکتر بهشتی، در حالی که 12 سال داشتم، در تهران بودم. روزهای سختی بود. آخر خرداد ماه خبر شهادت دکتر چمران رسید. یکی از بستگان قبل از خبر ِ صدا و سیما، خبر را از مجلس شورای اسلامی آورد. روز ششم تیر خبر سوء قصد به جان حضرت آیت الله خامنه ای در مسجد ابوذر تهران و مجروحیت شدید ایشان را شنیدیم و روز بعد صدای انفجار از سرچشمه ی تهران دلمان را لرزاند. من تا صبح روز بعد متوجه نشدم که قصه چیست. صبح خبر را از اخبار شنیدم. بغض کردم و از منزل زدم بیرون. توی کوچه هم بازی ها را دیدم. همه گریه می کردند. همه گریه می کردیم. جالب اینکه در میان بچه ها یکی دو نفر بودند که تا روز قبل (به پیروی از خانواده) به شهید مظلوم ناسزا می گفتند و با هم بحث داشتیم. اما آن روز بیش از ما بی تابی می کردند. خدایا چه حکمتی در شهادت نهفته است؟ منافقین با انواع ناسزاها و تهمت ها سعی در ترور شخصیت بزرگانی چون بهشتی داشتند (کاری که امروز نیز منافقین به آن مشغول اند) و معدودی نیز تحت تأثیر قرار گرفته بودند. اما شهادت ایشان امواج خروشان مردم را بر ضد منافقین خروشان تر ساخت. حضرت امام (ره) فرمودند:«بهشتی مظلوم زیست، مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود» و «در قاموس شهادت واژه ی وحشت نیست.» و همچین فرمودند:« ملت ایران در این فاجعه بزرگ 73 تن بی گناه به عدد شهدای کربلا از دست داد، ملت ایران سرافراز است که مردانی را به جامعه تقدیم می کند که خود را وقف خدمت به اسلام و مسلمین کرده بودند و دشمنان خلق، گروهی را شهید نمودند که برای مشورت در مصالح کشور گردهم آمده بودند. ملت عزیز! این کوردلان مدعی مجاهدت برای خلق، ‌گروهی را از خلق گرفتند که از خدمت گزاران فعال و صدیق بودند.»

روز تشییع در بهشت زهرا غوغای عظیمی به پا بود. مردم فوج فوج تابوت ها را هروله کنان روی دست ها می بردند. عده ای از رزمندگان اسلام و بسیجیان هم بودند که بیش از همه بی تابی می کردند و به شدت مردم را تحت تأثیر قرار می دادند. از شدت گرما به گوشه ای پناه بردیم که دور از مسیر تشییع بود. یکی از اقوام هم بود که یک سال بعد در جبهه به شهادت رسید. از مظلومیت بهشتی زمزمه می کرد و ما می گریستیم. ناگهان یک تابوت را دیدیم که جدای از بقیه با جمعیت کمتری، از مسیری که ما قرار داشتیم تشییع می شد. جلو تابوت عکس شهید بهشتی بود. به دلیل ازدحام و بی تابی مردم، این تدبیر را به کار گرفته بودند و شهید مظلوم را جدای از 72 تن تشییع می کردند، چون واقعاً کسی جلودار احساسات پاک مردم ولایت محور نبود. برخاستیم و تا محل دفن هروله کنان به دنبال تابوت دویدیم. «حسین حسین شعار ماست ، شهادت افتخار ماست». «بهشتی بهشتی، با خون خود نوشتی، اسلام پیروز است، منافق نابود است.» هروله، شعار، گریه، مصیبت، خاک، غربت، مظلومیت و بیداری! حمید (همان شهید عزیز ما) فریاد می زد: «خدایا بهشتی مان را هم دادیم، خودت قبول کن» و جمعیت گریه می کرد.


  + چهارشنبه 85/4/7 - 6:14 عصر - نویسنده: امیر عباس
 

یک| شهادت مظلومانه ی برترین بانوی جهانیان، دخت مکرم نبی، حضرت فاطمه زهرا – سلام الله علیها – را به عموم آزادگان جهان تسلیت می گویم.

دو| آقا این مخابرات هم شورش را درآورده! چندی است که می گویم مدتی وبلاگ نخواهم نوشت، اما همچنان است که هستم! واقعاً یعنی چه؟ دو قبض متوالی را نپرداخته ام و از موعد قبض دوم هم حدود یک هفته گذشته. نمی دانم چرا خط تلفن یک طرفه نمی شود؟ بابا قبلاً از این خبرها نبود، فوری قطع می کردند و خلاص. آماده شده ام که خط قطع شود و بروم دنبال برخی کارهای جدی، حالا این هم هیچ! مخابرات فکر نمی کند که وقتی می گویم مدتی نیستم و هنوز هستم، جلو مردم بی اعتبار می شوم؟! آقا ما دردمان را به که بگوییم؟ قطع کنید دیگر!

سه| چند مطلب با موضوع اصلی وبلاگ (دفاع مقدس) نوشته ام و با استفاده از امکان نمایش در آینده، در وقت خود به صورت خودکار در وبلاگ به نمایش درخواهد آمد. اکنون فرصتی دست داده تا در زمینه ی دیگری قلم بزنم. لطفاً با من باشید:

در میان وبلاگ ها مشاهده می شود که کسانی با سوء استفاده از ایام فاطمیه، اقدام به تفرقه افکنی میان شیعه و سنی می کنند. نویسندگان این وبلاگ ها با نقاب یک شیعه ی دوآتشه، جهت گیری و نوع استدلالشان به گونه ای است که تعصب شیعیان جریحه دار شود و به گونه ای برخورد کنند که متقابلاً برادران اهل سنت را خشمگین سازند و در نتیجه به اختلاف بین مسلمین دامن زده شود. کیست که نداند استعمار پیر (انگلستان) اختلاف بین شیعه و سنی را به عنوان یکی از اهداف راه بردی اش دنبال می کند. حال اگر این مسئله در وبلاگی ظاهر شود، خوش بینانه اش این است که بگوییم نویسنده وبلاگ جاهل است و با دامن زدن به اختلافات مذهبی، آب به آسیاب دشمن می ریزد. اما وقتی نوع استدلال و بی نام و نشانی اعتقادات و مرجع ایشان مشاهده می شود ؛ و وقتی به جای پاسخ گویی به مغالطه و عوام فریبی روی می آورند، دیگر نمی توان زیاد هم خوش بین بود. از آنجا که یکی دو نفر از این وبلاگ نویسان در بخش نظرات این وبلاگ تبلیغ کردند و بعد بحثی هم درگرفت، ادامه ی این مطلب و توضیح پیرامون آخرین کامنت یکی از این نویسندگان را در بخش نظرات این مطلب پی می گیرم. دوستانی که علاقه دارند، لطفاً بخش نظرات را ببینند.


  + سه شنبه 85/4/6 - 4:14 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

سال 1360 یعنی 25 سال پیش در چنین روزی، ملت ایران یکی از سردارانش را تقدیم حضرت حق کرد. مقام معظم رهبری در همان سال و در یک اطلاعیه فرمودند:«... روحی آرزومند و مشتاق به ملاء اعلی پیوست و گامی استوار و خستگی ناشناس به منزل رسید... » .

                              

وبلاگ یه مسافر ... به زیبایی به استقبال سردار رشید اسلام، شهید مصطفی چمران رفته و پیام حضرت امام راحل (رضوان الله علیه) را نیز درج کرده است. دیدنش خالی از لطف نیست.

پی نوشت: جناب آقای ابولقاسم زاده، چیزی که عوض دارد گله ندارد. همین لینک یا به قول جناب آقای یزدی این چیه رفرنس را عرض می کنم.


  + چهارشنبه 85/3/31 - 10:51 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

مادر کجاست؟ گریه! پدر؟ گریه! خواهر؟ گریه! برادر؟ گریه!

   

خواستم با آن دختر مظلوم فلسطینی که صهیونیست ها خانواده اش را به شهادت رساندند هم دردی کنم. در هیچ سایتی مطلب و عکسی نیافتم. اگر دوستان می دانند لینک دهند. پی نوشت: با تشکر از دوست گرامی حمید که به سایت آوینی دات کام توجه دادند. داونلود فیلم [لینک] 2- با تشکر از دوست گرامی آناهیل، برای تماشای فیلم این لینک کامل تر است.[بازتاب]


  + شنبه 85/3/27 - 5:58 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

دیگر همه چیز را از دست رفته می دیدم. دلم می خواست همان جا وسط جمعیت بزنم زیر گریه ؛ چیزی هم نمانده بود که همین اتفاق بیفتد، ولی به هر جان کندنی بود خودم را نگه داشتم. دیدم وقت، وقتِ توسل است. در دل گفتم:«خدایا! اینجا فقط خودت هستی که می توانی دستم را بگیری، اگر از اینجا رد بشوم قول می دهم سرباز خوبی برای اسلام باشم.» بعد به خود گفتم:«دروغ می گویی! بار پیش هم که از این وعده ها داده بودی نتوانستی خوب بمانی، خدا خودش می داند که دروغ می گویی.» یادش به خیر ؛ در سن چهارده سالگی چقدر راحت می شد با خدا حرف زد. دوباره گفتم:«خدایا! این بار راست می گویم. من بناست بروم با دشمن بجنگم. می خواهم از اسلام دفاع کنم. معنی ندارد که خودم را گول بزنم.» باز هم دلم راضی نشد. رفتم یک گوشه نشستم و دفترچه و خودکارهایم را بیرون آوردم. آن زمان عادت داشتم که چند رنگ بنویسم. جدولی کشیدم و برای خطاهایی که ممکن بود در آینده انجام دهم جریمه گذاشتم. این را هم از شهید رجایی یاد گرفته بودم. شنیده بودم که هر وقت نماز ظهر را بعد از ناهار می خواند، روز بعد روزه می گرفت.

به خود که آمدم از 600- 500 نیرو فقط 30 نفر باقی مانده بودند. همه یا خیلی پیر بودند و یا به قول مسئول اعزام بچه محصل! صحنه ی خیلی جالبی بود. اکثراً گریه می کردند. چند نفر مسئول اعزام را دوره کرده بودند و التماس می کردند تا کارت هایشان را بدهد. یک پیرمرد آرام کناری ایستاده بود. وقتی مرا هم آرام دید، با لهجه ی اراکی گفت:«عیبی ندارد. من که به تکلیفم عمل کردم، حالا اگر می گویند به تو احتیاجی نیست، برمی گردم اراک.» یک پیرمرد هم رفته بود نزدیک مسئول اعزام ایستاده بود و به او بد و بیراه می گفت. می گفت:«مگر تو چکاره ای؟ پیغمبری؟ امامی؟ رئیس جمهوری؟ چه کاره ای؟ کارت های ما را بده!» مسئول اعزام که در جواب اصرارها و گریه ها فقط می خندید و سعی می کرد خودش را از دست نیروها خلاص کند، به شوخی در جواب پیرمرد گفت:«آره، من همه ی اینهام!» پیرمرد با عصبانیت گفت:«... خوردی! تو هیچ خری نیستی!» من در آن لحظه نمی دانستم چه باید بکنم، اما آرامش عجیبی داشتم. می دانستم که خدا کمکم خواهد کرد. صبر کردم ببینم کسی با داد و بیداد یا گریه کاری از پیش می برد یا نه؟ دیدم این بابا از همه ی باباهای دنیا سمج تر است! و انگار برای یک همچین دقایقی استخدام شده است تا با التماس و گریه و داد و بیداد از کوره درنرود و کوتاه نیاید.

صدای قرآن از بلندگوهای پادگان پخش می شد و اذان ظهر نزدیک بود. رفتم وضو گرفتم. یکی از امدادگرهای قم را دیدم. وقتی موضوع را فهمید گفت برو راه آهن. ساعت 4 اعزام است. قاطی بچه ها سوار شو و منطقه بگو کارتم را گم کرده ام. مجبور می شوند یکی دیگر برایت صادر کنند. فکر خوبی بود. به طرف نمازخانه به راه افتادم. فکر کردم که بعد از نماز ناهار است و بعد هم حرکت. با این حساب اگر اذان بشود دیگر دستم به کسی نمی رسد. اگر هم بنا به کلک است باید در همین پادگان کار را تمام کنم. بدون هدف به طرف ساختمان اداری حرکت کردم و در راه فکرم را سامان دادم. به اتاق اعزام نیرو رسیدم. در زدم و وارد شدم. جوانی با حدود 25 سال سن پشت میز نشسته بود و چند کارت روی میزش بود. با دیدن من کارت ها را داخل کشو گذاشت و لبخند زد. دستم را خوانده بود. گفت:«بفرمایید؟» گفتم:«ببین برادر! من آمده ام با شما اتمام حجت کنم و به قم برگردم. من متولد 1345 هستم و 17 سال دارم و شما می خواهید مرا اعزام نکنید. امدادگر هستم و کارم عالی است. در اورژانس نکویی قم دوره دیده ام. هر روز هم در رادیو تلویزیون پیام می دهید که به امدادگر احتیاج است ...» حرفم را قطع کرد و گفت:«گفتی چند سالت است؟» گفتم:«هفده سال.» گفت:«نشان نمی دهد؟!» گفتم که ما خانوادگی همین طور هستیم. اگر پدرم اینجا باشد تعجب می کنید. کمی فکر کرد و اسمم را پرسید. کشو را بازکرد و کارتم را پیدا کرد و آن را به طرفم دراز کردم. چند دقیقه بعد با یک شیء بسیار گران بها در جیب چپ پیراهن نظامی ام به طرف نمازخانه می رفتم.

پی نوشت: 1- بدین سان به جبهه اعزام شدم. اگر بنا بود روایتِ همین اعزام را دنبال کنم، متوجه می شدید که هنوز خان های دیگری در راه است. اما برای اینکه وبلاگ از یک روندی خارج شود، این خاطره را در همین جا به پایان می برم. 2- ممکن است در چند روز آینده خط تلفن منزل یک طرفه شود و تا مدتی نتوانم بنویسم و مهم تر از همه نتوانم خدمت دوستان برسم. اما در آینده باز هم به تکلیفم عمل خواهم کرد. دعا بفرمایید.


  + پنج شنبه 85/3/25 - 2:44 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

خیلی زود فکری به خاطرم رسید. به اتاق مسئول پذیرش امداد بسیج رفتم و به او گفتم که خانواده ام با اعزام من مخالفت کرده اند و از او خواستم که پرونده ام را پس بدهد و او با خوش رویی پذیرفت. پرونده را گرفتم و به خانه رفتم. فتوکپی شناسنامه را برداشتم و با یک شیوه ی ابتکاری، 1348 را به 1345 تغییر دادم و سپس از فتوکپی ِ تقلبی، دو فتوکپی گرفتم و آن را در پرونده جا دادم. سپس به خانواده گفتم که با توجه به سن پایین و تخصص امدادگری بناست ما در اهواز باشیم و به مناطق جنگی اعزام نشویم. بدین ترتیب مشکل رضایت نامه هم حل شد. پرونده را دوباره به بسیج تحویل دادم و گفتم که رضایت والدین جلب شده است. از آنجا که هیچ صحبتی در مورد سال تولد نکرده بودم، بنابراین بدون مشکلی نامم در ردیف اعزامی ها قرار گرفت.

روز 2/5/1362 پس از اجتماع در ساختمان بسیج مستضعفین قم، پیاده به قصد زیارت حضرت معصومه (س) به راه افتادیم. خانواده ها هم بودند، البته من از پدر و مادرم خواسته بودم که نیایند و نیامده بودند. قدم به قدم با استقبال - یا بهتر بگویم مشایعت – صمیمی مردم مواجه می شدیم. شربت، شیرینی و شکلات بود که تعارف می شد. مزه ی فداکاری برای اسلام را از همان لحظه که قدردانی مردم را دیدم احساس کردم. خون گاو و گوسفندهایی که مردم قربانی می کردند، روی آسفالت خیابان جوش می خورد. قبلاً دیدن ذبح حیوانات حالم را منقلب می کرد، ولی آن روز دیدن خون برایم تقریباً عادی بود و آن را فقط یک مایع قرمز رنگ می دیدم! حضور در مرکز فوریت های پزشکی کار خودش را کرده بود و از یک نوجوان 14 ساله ی احساساتی نیمه شاعر، یک پزشکیار سنگ دل ساخته بود. خدایا چقدر تغییر کرده بودم. همان طور که به طرف حرم می رفتیم، به خودم می گفتم: شعر و شاعری را بگذار برای وقتی که از جنگ تحمیلی اثری باقی نباشد. وقتی هر روز شهید و مجروح می آورند، سخن از گل و بلبل و فراق یار چه وجهی دارد؟(آن هم تقلیدی! چون آن موقع عمق معانی و رموز کلمات را نمی دانستم و می دانستم که نمی دانم و تقلید می کنم.) به هر حال زیارت حرم مطهر توأم شد با سخن رانی فرمانده سپاه قم (حاج آقا ایرانی) و بعد سوار اتوبوس ها شدیم. در آن زمان خیلی از مسائل را متوجه نمی شدم و سرعت انتقال ذهنم ار بقیه که بزرگ تر از من بودند، کمتر بود و پی در پی از دیگران توضیح می خواستم. مثلاً وقتی اتوبوس ها به طرف تهران حرکت کردند، از دوستان پرسیدم:«مگر جنوب از این طرف است؟» بیچاره ها نمی دانستند بخندند یا پاسخ دهند؟! به هر حال فهمیدم که برای تجهیز و تدارک به پادگان امام حسن(ع) تهران می رویم. دو روز فقط به پوشیدن لباس، تعویض، مراجعه به خیاطی برای تنگ و گشاد کردن لباس ها و بقیه ی مسائل مربوط به آن گذشت. صبح روز سوم به خط شدیم تا کارت شناسایی (موسوم به کارت جنگی) خود را تحویل بگیریم. مسئول مربوط اسامی را می خواند و هر کس برای دریافت کارتش مراجعه می کرد. خیلی زود به اسم من رسید، وقتی به طرف او می رفتم کارت را کنار گذاشت و با اشاره گفت که همان جا بمانم تا بعد. فکر کردم حتماً قضیه ی دست کاری فتوکپی لو رفته است، اما وقتی دیدم که کارت افراد بسیار مسن و نوجوان ها به آنها تحویل داده نمی شود، فهمیدم که بنا دارد از اعزام ما جلوگیری کند.

ادامه دارد.


  + سه شنبه 85/3/23 - 3:24 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

مثل کلاس درس و با شور و اشتیاق بیشتر، در ردیف اول می نشستم و تمام مطالب را با دقت و موشکافی می شنیدم و یادداشت برمی داشتم. پس از یک ماه دوره ی نظری به اتمام رسید و با توجه به مطالب کتاب کمک های اولیه (اثر شهید فیاض بخش) امتحان به عمل آمد. پس از آن می بایست یک دوره ی عملی 15 روزه در بیمارستان های قم طی شود. امدادگران در دسته های 15 تا 20 نفری با توجه به خیابان محل سکونتشان، در بیمارستان های قم تقسیم شدند. البته من با ترفند کاری کردم که در بیمارستان نکویی دوره ی عملی را بگذرانم، چرا که در آن زمان، تنها مرکز فوریت های پزشکی قم در آن بیمارستان بود و به لحاظ کسب تجربه، بودن در آنجا حائز اهمیت بود. در مرکز فوریت های پزشکی نکویی، تقریباً هیچ گاه بی کار نبودیم. روزی نبود که که 10-20 مورد مصدوم با زخم های نیازمند به بخیه و یا شکستگی استخوان نداشته باشیم. بدین ترتیب پس از 15 روز یک پرستار تمام عیار شده بودیم. از پانسمان زخم های سطحی و عمیق گرفته، تا زدن بخیه های چند لایه ای و ترزریقات را به صورت عملی فرا گرفتیم. البته آنچه بیش از همه اهمیت داشت، آشنایی با روحیه ی بیماران و مجروحین گوناگون و یادگیری طرز برخورد با مصدومین مختلف، در کنار کادر مجرب بیمارستان بود.

پس از پایان دوره و کسب امتیاز قبولی، چند روز تا اعزام به جبهه باقی مانده بود و به قبول شدگان اعلام شد که رضایت نامه ی پدر و مادر را برای ثبت در پرونده ارائه کنند. در این حال فهمیدم که دو مانع بزرگ وجود دارد: نخست اینکه خانواده با به جبهه رفتن من مخالف هستند و دیگر اینکه با داشتن 14 سال سن، به لحاظ قانونی نمی توانم به جبهه اعزام شوم! خانواده را شاید می شد یک کاری کرد، اما چون در حین ثبت نام اولیه، مدارک شناسایی و کپی شناسنامه را تحویل داده بودم، راهی باقی نمانده بود.

 ادامه دارد.

پی نوشت: به نظرم می رسد که آیندگان حق دارند از جزئیات اعزام رزمندگان مطلع شوند و به همین دلیل تصمیم گرفته ام به جای انتخاب لحظاتی از خط مقدم، جزئیات اعزام را نیز بنگارم. دوستانی که مطلب را می خوانند اگر نظری در این خصوص دارند، حتماً بفرمایند و اگر مطلب را لایق نظر دادن نمی دانند، می توانند به صورت خصوصی اعلام کنند.


  + یکشنبه 85/3/21 - 4:59 صبح - نویسنده: امیر عباس
 

در مدرسه ی راهنمایی علامه حلّی قم، آخرین امتحان سال دوم راهنمایی در حال انجام بود. آقای رحیمی ،مدیر مدرسه، آمد و بدون کوچک ترین توضیحی یک فرم با آرم سپاه پاسداران به من داد. چند فرم دیگر در دستش بود و سراغ دانش آموزان ممتاز مدرسه می رفت و یک فرم روی ورقه ی امتحانی شان می گذاشت. بعد از امتحان فهمیدم که یک اردوی دانش آموزی در پیش است و این گونه پایم به بسیج شد. عاشق بسیج بودم، ولی به فکرم هم نمی رسید که با آن سن و سال بتوانم وارد بسیج شوم. پس از پر کردن فرم و گرفتن رضایت نامه، حدود یک ماه بعد، یعنی اواسط تیرماه سال 61، اردوی یک هفته ای، در یکی از روستاهای قم به نام «وَبس» (Vabs) برگزار شد. یک هفته ای که دست کم یک سال برایم ارزش داشت. یک دقیقه هم حساب خودش را داشت. برای همین خیلی چیزها یاد گرفتم که یک سال بعد پشتوانه ای برای به جبهه رفتنم شد: باز و بسته کردن سلاح، آشنایی با مواد منفجره و آموختن حرکات رزمی (مثل سینه و خیز و مارپل)، توأم بود با کلاس های عقیدتی و مراسم دعا. بازی و تفریح و سرگرمی هم در جای خود محفوظ بود. البته بچه ها بیشتر به برنامه های سرگرم کننده ی اردو علاقه نشان می دادند، به ویژه خیلی ها تمام حواسشان به باغ گیلاس و آلبالویی بود که متعلق به ارتشبد اویسی (معدوم) بود و در همان اردوگاه قرار داشت. ولی من با جدی گرفتن حرف های مربیان که آموزش ها را مشابه آموزش های جنگی برادران رزمنده می دانستند، با تمام وجود سعی در فراگیری آنها داشتم و در خیال خود از آنها در جنگ با دشمن استفاده می کردم. برای همین از اردو که برگشتم خودم را آدم دیگری حس می کردم. احساس می کردم که اتفاقاتی در درون من رخ می دهد و در صدد کشف آن بودم.

سال سوم راهنمایی نیز با موفقیت سپری شد و تعطیلات تابستان از راه رسید. یک روز صبح پدرم به شوخی گفت:«امیر! در مدرسه ی علامه طباطبایی کلاس امداد دایر است، همین الآن رادیو گفت. شرکت نمی کنی؟» پرسیدم:«امداد برای چی؟» گفت:«برای اعزام به جبهه.» گفتم:«چرا که نه» و پدر که بیش از یک شوخی ساده منظوری نداشت، غافل گیر شد. تا ظهر ثبت نام کرده بودم و چند روز بعد یعنی 29 خرداد 1362 دوره آغاز شد.

ادامه دارد.


  + پنج شنبه 85/3/18 - 1:23 صبح - نویسنده: امیر عباس
 
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
فهرست یادداشت های این وبلاگ
 
به نام خداوند جان و خرد
جمهوری اسلامی ایران


روایــت فجـــر


عشق فقط یک کلام

سیّدعلی والسّلام


جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای جانم فدای امام خامنه‌ای


مشخصات وبلاگ
دوستان
آخرین یادداشت ها
روزانه
نوای وبلاگ
کلید واژه ها
آرشیو
امروز جمعه 103/2/28
وبلاگ سازمان بسیج مستضعفین basij سایت سازمان بسیج مستضعفین basij پایگاه سازمان بسیج مستضعفین basij
سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خبرنامۀ وبلاگ